داستانی کاملا واقعی
دیشب تو فروشگاهی بودیم یهویی مثل شورشی های سوریه سه چهار نفر ریختن تو فروشگاه😳😁😂
تا به خودم اومدم دیدیم اَه 😳نان های بسته بندی شده رو گذاشتن رو ترازو و دارن جمع می کنن
گفتم یا ابوالفضل داعش ریخته ایران و ملت دارن برا روز مبادا نون ذخیره می کنن😭😭😭
ولی آخه اینا چرا کت و شلواری هستن
اگه بَنا به ذخیره کردن باشه که ما باید جمع کنیم نه اینا 😂😂😂
که یهویی مثل کارتون می تی کومان یکیشون گفت ما مامور مخصوص حاکم بزرگ شهر هستیم و دفتر دستکش رو در اورد
ما هم بیاد اون کارتونه از ترس سجده کردیم و احترام گذاشتیم
در همان حال سجده که بودیم مامور مخصوص اعلام کرد ما دستور داریم نان های شهر که لیبل یا همون مشخصات ندارن رو جمع کنیم
سرمو بالا اوردم دیدم بنده خدا فروشنده در حالی که قطره اشکی از گونه اش جاری شده بود😔
نان های زبان بسته رو برد و تو ماشین مامورین گذاشت
گفتم تو را چه شده، گفت وقتی نان ها را می خواستم در صندوق عقب ماشین بگذارم از بس نان از سطح دکان های شهر جمع کرده بودم جایی برایش نبود که مجبور شدم بر روی صندلی عقب ماشین بگذارم
و حالا سوالم اینجاس که این میزان نان را کجا می خواهند ببرن و چه خواهند کرد
با برکت خدا
و افسوس خوردم از ان تفتون های با کیفیتی که نتوانستم بردارم
این داستان ادامه دارد
#شهرستان_بشرویه
@nakhchilik