تو زمان دانشجویی کمتر کسی رو پیدا می کردی که هم درس بخونه و هم کتاب! معمولا دانشجوها یا فقط اهل کتاب متفرقه بودند و یا فقط اهل درس! یک روز توی سلف دانشگاه نشسته بودم و مشغول بازی بازی با غذای جلویم بودم؛ که یکدفعه دیدم چند تا از دوستانم کنار هم نشسته اند و یکی از آن ها کتابی در دست دارد و مشغول خواندن آن برای بقیه است. کنجکاو شدم، دیس غذا را برداشتم و خودم را به آنها نزدیک تر کردم. همه انقدر محو گوش کردن بودند که غذا خوردن یادشون رفته بود. کم کم چند نفر دیگه هم با ظرف غذاشون بهمون اضافه شدن و کنارمون نشستن. یه قسمت از کتاب که تموم شد چند نفر اسم کتاب رو پرسیدن و خواستن که کتاب رو بگیرن، دوستم لبخندی زد و جلد کتاب رو کامل گرفت سمت بقیه: اسم کتاب اینک شوکران1 بود. همه خواهان شده بودند برای خواندن. قرار شد به نوبت بخونیم. وقت غذا خوردن تموم شده و می خواستن سلف رو ببندن. با اینکه تقریبا همه از خوردن صبحانه شون جا مونده بودن اما... خاطره ای از ف.م از قم