💌
#خاطرات_کتابخوانی
خاطره آقای غریب
هنوز دستم را از روی زنگ در برنداشته بودم که در باز شد. تعجب کردم😳.
با خودم گفتم 🤨حتما منتظر کسی بودند.
تا آمدم دوباره زنگ بزنم پسر بچه ای در را باز کرد و گفت: کتابها را بده.
هم خنده ام 😄گرفته بود هم تعجب کردم😳.
سلام کردم و مثل خودش گفتم: نع، نمی شه.
اول بسته قبلی رو بیار تا بسته بعدی کتابها 📚رو بهت بدم.
چشم ریز کرد و گفت: الان میارم!
به خیالم رفت که یک ربع دیگر ⏰برگردد که دیدم یک دقیقه نشد با پلاستیک کتاب ها برگشت!😉
پلاستیک 📚رو داد و گفت کاری نداری، می خوام برم کتاب 📖بخونم!
با خنده ی بسیار دلم را گرفتم و عقب آمدم.
او هم در را محکم بهم کوبید و رفت که کتاب 📖بخواند!
خدا را شکر همسایه هامان خیلی از طرح استقبال کردند.
حتی بعضی ها گفتند اگر کمک می خواهید ما هم می توانیم در پخش و جمع آوری بسته های کتاب کمکتان کنیم🤩.
تشکرهای بسیارشان شرمنده ام می کند و نیرو و قوت قلبم را زیاد می کند.
امروز که برای دادن بسته جدید 📚و گرفتن بسته ی قبل به در خانه ی یکی از همسایه ها، محمد آقا، رفتم مثل همیشه خیلی تشکر کرد.
من هم بسته جدید📚 را دادم و بسته ی قبلی را گرفتم. خداحافظی کردم و تا آمدم بروم صدایم کرد.
فکر کردم اشتباهی رخ داد.
برگشتم،
گفت: ببخشید یک سؤال؟
گفتم: بفرمایید!
گفت: چیزهایی که توی کتاب فریادرس نوشته واقعیت داره؟! 🤔😥
با مهربانی بهش نگاه کردم و گفتم: بله همه شان واقعی است.
تشکر کرد و داخل رفت و در را بست.
من هم برگشتم با دلی سوخته 😩و اشکی روان 😭😭برای آقایی که اینقدر غریب است که مردم عنایت های امام🌹 را غیرواقعی می پندارند.