🌼 خجالت از شهیدان 🌼 🌳 می‌گفت می‌خواهم چیزی بگویم فقط به فرمانده مان نگویید. بچه اصفهان و از سربازهای ارتش بود می گفت : «حس کنجکاوی هم باعث شد وارد میدان مین شوم وسط میدان یک جمجمه دیدم از وقتی آن جمجمه را دیده‌ام شبها خواب ندارم فکر می‌کنم از بچه‌های خودمان باشد و الان خانواده‌اش منتظر هستند» 🌳 رفتیم تا کنار جمجمه رسیدیم پیکری همان جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود را کنار زدیم و پیکر را روی برانکارد گذاشتیم. 🌳 قصد بازگشت داشتیم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده خوب است جستجو کنیم شاید پیکر دیگری هم پیدا شد شود. 🌳 جلوتر زیر یک درخت شهیدی افتاده بود با یک بی‌سیم و آن سوتر شهیدی دیگر و.... 🌳 آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد همان سرباز مثل باران بهاری اشک می‌ریخت. تاب نیاوردم به سمتش رفتم تا دلداریش بدم گفت: «آقا وقتی دیدم هر هفت شهید مهر و تسبیح داشتند از خودم خجالت کشیدم من خیلی وقت‌ها در خواندن کوتاهی می کنم از امروز دیگر همه نمازهایم را سر وقت می خوانم.» 📚 کتاب تفحص ، نوشته رضا مصطفوی ، صفحه ۵۶. مرکزتخصصی‌نماز 🕋 @namazmt