🍀 دل دریایی 🍀 🔸 غروب کم کم از راه می رسید؛ در حالی که ما هنوز ظهر و عصر را اقامه نکرده بودیم. فکر می کردم از آن ها اجازه بگیرم که نماز بخوانم، اما هیبت شیطانی شان مانع می شد. 🔸 نماز را باید می خواندیم و برای نخواندن آن هیچ بهانه ای پذیرفته نبود. دل به دریا زدم و گفتم: «وقتُ الصّلوه» از میان آن جمع عراقی، کسی برخاست و با مهربانی بند دست هایمان را گشود. 🔹 سر و صورت را به آب وضو طاهر ساختیم و هر کدام در گوشه ای دور از هم به نماز ایستادیم. عراقی ها انگار صحنه ای باورنکردنی و عجیب را تماشا می کردند. حق داشتند؛ چرا که ایرانیان را نزد آنان غیر مسلمان و آتش پرست خوانده بودند. 🔹 نماز را به پایان رساندیم و به شکرانه ی برپایی آن به افتادیم. دوباره دست ها و چشم هایمان را بستند و هر کدام از ما را برای بازجویی به سوی سنگری بردند. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 28، خاطره‌ی علی رضا دهنوی. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🆔 @namazmt