🏴چند خط روضه.... 💥علّامه محمّد باقر مجلسی رَحِمَهُ الله مینویسد ؛ 🏴روایت کرده اند از فاطمه صغرَی دختر سیّد شهداء که گفت من بعد از شهادت پدر بزرگوار خود مدهوش و حیران بر در خیمه ایستاده بودم ، پدر و برادران و خویشان خود را در میان خاک و خون میدیدم و در احوال خود متفکّر بودم که اشقیاء بنی امیّه با ما چه خواهند کرد ، آیا خواهند کشت یا اسیر خواهند کرد؟ 👈ناگاه دیدم سواره ای پیدا شد و نیزه در دست داشت ، و بر پشت زنان میزد و ایشان میگریختند و آنچه داشتند غارت میکرد ، و ایشان فریاد میکردند که وا جدّاه وا أبتاه وا علیّا وا قلّة ناصراه وا حسیناه ، آیا مسلمانی در میان این گروه نیست که ما را یاری کند؟ آیا مؤمنی در میان این جماعت نیست که ما را پناه دهد؟ 🏴من از مشاهده این حال بر خود لرزیدم و عمّه‌های خود را می‌جستم که بر ایشان پناه برم ، ناگاه دیدم که نظر آن لعین بر من افتاد ، من گریختم ، ناگاه دیدم که سنان نیزه اش بر میان کتف من آمد و بر رو افتادم ، پس گوش مرا درید و گوشواره مرا برداشت ، و مقنعه از سر من کشید ، و مرا گذاشت و متوجّه خیمه‌ها شد ، و من بیهوش شدم ، چون به هوش آمدم دیدم عمّه‌ام بر سر من نشسته و میگرید ، گفت برخیز که برویم و ببینیم که بر سر سایر دختران و برادر بیمار تو چه آمد . 👈گفتم ای عمّه چادری از برای من نیست ، گفت من نیز مثل توام. چون به خیمه در آمدیم دیدیم که همه اسباب را غارت کرده اند ، و برادرم إمام زین العابدین علیه السّلام از بیماری و تشنگی بر رو افتاده و بر احوال ما میگرید. 📗جلاء العیون / باب ۵ ، فصل ۱۴ ↝‌@nargsiip