#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 6⃣
(بخش پنجم)
🔸سفر به برزخ🔸
🔹او هم مرا از بدن بیرون کشید احساس کردم تمام علائم حیاتی بدنم متوقف شد تا بتوانم فکرم را از آن راحت کنم.
🔹بعد مرا با خودش برد و به یک جایی که رسید دیدم یک دستی آمد و دست مرا گرفت و از پسر خاله ام جدا کرد و کشید و به سرعت برق، نور و خیلی بیشتر ، بالا برد.
🔹این دست چقدر آشنا بود بله این همان دستی بود که آیت خدا است او دارد آدرس خدا را به من می دهد. مرا برد آنقدر برد که تمام دنیا را فراموش کردم روی یک تپه ای گذاشت که از آن بالا تمام قسمتی از برزخ دیده می شد.
🔹کسی به من گفت: این هم از برزخ حالا بر می گردی؟
گفتم نه.
🔹مرا توی شهر هم ببرید ندا آمد مسئولیت دارد به تو سخت می شود. برگرد به دنیا گفتم نه خیلی دوست دارم آنجا را ببینم.
🔹ایمان دارم که هست اما تا اینجا که آمده ام بقیه اش را هم هر چه مسئولیت داشت ان شاء الله عمل می کنم تا آخرش هستم مرا ببرید و مسئولیت بدهید. من نمی ترسم.
🔹راهش را به من یاد بدهید. من عمل می کنم نمی خواهم بعدها پشیمان شوم که چرا تا آخر نرفتم و به من مسئولیتهای بزرگ ندادند.
🔹آن دست آمد احساس کردم آن ندا کننده از حرفهای من خشنود شد.
مرا داخل آن محل عجیب و غریب گذاشت و رفت.
🔹خیلی سبک شده بودم، من آنجا را مثل شهری می دیدم که خیابان و خانه دارد اما نه مثل شهرهای دنیایی چرا که همه چیز دارای جان بود.
🔹درختان کنار خیابان شاخه هایشان را به علامت سرور و تعظیم تکان می دادند. سطح زیر پایم مثل آسفالت بود اما نرم و صاف، خیلی خوشحال بود که پایم را روی او می گذارم .
🔹دیوارها را نگاه می کردم کنجکاو شدم بدانم آنطرف آن چه خبر است، آن دیوارها از صاحب خانه اجازه می گرفتند و کنار می رفتند که آنطرفشان را ببینم. دمای هوا مناسب با حال من و خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود. حال این را که چگونه دیوار حرف می زند و می فهمد، فقط باید بروید و ببینید.
✳️ ادامه دارد..
┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄
@NASEMEBEHESHT
با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹