یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و میومد مدرسه و برمیگشت
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت، رسید به چراغ قرمز
ترمز زد و ایستاد
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب
اشهد ان لا اله الا الله ...
هر کی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت
هر کی هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شده؟!
قاطی کرده چرا ؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس تو ماشین بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن
من دیدم تو روز روشن جلو چشم
#امام_زمان داره گناه میشه، به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه
دیدم این بهترین کاره !
همین!
✍برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@NASEMEBEHESHT ❤️
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫