🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎
#رمان_طعم_سیب
💠
#قسمت_۵۳
کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه...
نیلوفر صدام زد:
-زهرا!!!!!
بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش...
من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم...
فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم...
برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت:
-میشنوم؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم:
-معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟
-باید بگم؟؟؟
-هانیه ما باهم دوستیم...
-دوست بودیم...
-هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی...
لبشو گزید بغضی کرد و گفت:
-نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره...
اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش...
من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی...
-زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه...
-هانیه تو دیوونه ای!
-بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!!
بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت...
خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد...
نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو...
زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد...
بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠
#فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁