عباس پایین پای من نشست و گفت: -امین جان! تو رو به جان امام حسین(علیه السلام)! به جان این حاج احمد! قسمت میدم هرکاری کردم دخالت نکن. نمی­دانستم چه کاری می­خواست بکند. هاج و واج نگاهش می­کردم و سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. پاهایم را گرفت و کف پایم را روی سرش گذاشت. سریع پایم را از دستش درآوردم. خاک کفش­هایم را به صورتش می­کشید. دستش را گرفتم. نمی­دانستم چه کار باید بکنم. داشت با صدای بلند گریه می­کرد و می­گفت: «خدایا غلط کردم. یا امام حسین(علیه السلام) غلط کردم. من خاک پای عاشقاتم. من غلط کنم به عاشقت به عزادارت به مهمونت چیزی بگم.» دست منو گرفت و گفت: «امین جان! من خاک پای قدمهاتم. من غلط کردم. من غلط کردم در مورد تو حرف بد زدم. من غلط کردم پشت سر تو غیبت کردم ...» همین‎طور داشت می­گفت و گریه می­کرد. گریه­ ام گرفت. ✂️ [برشی از کتاب خاک پای قدمهایت| به قلم مرتضی احمر] 🛒 نحوه تهیه کتاب: 🌍 اینترنتی: https://b2n.ir/p19727 📲 پیامک "خاک پای قدمهایت" به ◀️ 3000141441 📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844 🍃 ما را دنبال کنید... 📌 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi