پدر خوب می‌دانست، وجودمان پر از تردید و ترس شده و باید اطمینان خاطری برایمان درست کند. بچه‌‌ی درون ما، باید آسیب‌دیدگی‌ها را فراموش می‌کرد و می‌رفت دنبال بازی با بقیه بچه‌ها. بازی کردن، سختی جنگ و فقر و کشتار را از یاد بچه‌ها می‌برد و می‌توانست مسلحین، جنگ و نهادهای بین المللی را غافلگیر کند. من بارها ناامید شده بودم؛ اما مادرم، شب‌ها قصه پیامبری را تعریف می‌کرد که دور از دریا کشتی می‌ساخت و مردم، مسخره‌اش می‌کردند، اما همان کشتی، مردم را نجات داد. نزدیک ما هم کسانی بودند که داشتند برایمان کشتی نجات می‌ساختند. ما فقط باید صبورانه در انتظار باران، مقاومت می‌کردیم تا آن کشتی به آب برسد. 🖇️ برشی از کتاب 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1