👆دیدار یار
برادرها شهید شدند و پدر هم که چند سالی در زمین روستا مشغول فعالیت شده بود به آنها ملحق شد. دولت سازندگی روی کار آمد و کم کم یاد و نام شهدا از ذهن ها دور شد. کسی دیگر به خانواده و حتی خاطرات شهدا اهمیت نمی داد. برای یک موضوع چقدر پیگیری کردم و با برخورد سرد مسئولین مربوطه مواجه شدم.
من که خیلی دوست داشتم یاد و خاطره برادرانم بخصوص اسماعیل حفظ شود هرکاری کردم به در بسته خورد. فقط با برخی پیگیری ها و به عنایت خود شهید توانستم نام مدرسه نابینایان را به نام مدرسه شهید اسماعیل محبی تغییر دهم.
مدتی بعد برای کاری به شهر قم رفتم. آن روز به منزل زنگ زدم و با مادر سلام و حال و احوال کردم.
مادر گفت الان از سپاه به من زنگ زدند و گفتند امشب تشریف داشته باشید، برای مصاحبه میخواهیم خدمت برسیم.
گفتم مادر قبول نمیکردی، چندین ساله اسماعیل شهید شده و هیچکس به ما سر نزده، پدر از دنیا رفت کسی سراغ ما را نگرفت، حالا میخواهند برای مصاحبه بیایند؟
مادر گفت: نمی تونم بگم نیایید، اما ای کاش بودی و شما صحبت می کردی.
فردا به تهران آمدم. همین که وارد محله شدم چند نفری از رفقایم گفتن اسماعیل کجا بودی؟ دیشب خونه مادرت نبودی؟
نگران شدم و گفتم چیزی شده؟
گفتن نه بابا، نگران نباش، دیشب مقام معظم رهبری اومده بودن منزل شما!
باتعجب گفتم جدی میگی؟
یکی از کاشفان محله گفت: من اگه با چشم خودم دیدم باور نمی کردم. رهبر یک کشور اومد توی این کوچه و به منزل شما رفت!
سریع رفتم داخل خانه. مادر گفت: جات خالی، دیشب هیچ کسی نبود. عزیز و چند تا بچه ها دهات بودند. من بودم و یکی از بچهها که دیدم زنگ میزنن.
خودم رفتم و در را باز کردم. یکدفعه دیدم یک ماشین با شیشههای سیاه پشت در است. چند تا پاسدار هم کنار ماشین بودند. من با تعجب به آنها نگاه می کردم که درب عقب ماشین باز شد و یکباره دیدم آیت الله خامنهای رهبر انقلاب بیرون آمدند و سلام کردند.
دست و پایم را گم کرده بودم، نمیدانستم چه بگویم، همین طور هاج و واج نگاه می کردم. فراموش کرده بودم دعوتشان کنم به داخل.
با اشاره محافظ ها تعارف کردم بفرمایید و ایشان هم داخل آمدند و همین جا روی زمین نشستند.
بعد خیلی با تواضع گفتند: شما مادر دو شهید هستید، درست میگویم؟
گفتم بله
ایشان فرمودند باید زودتر از اینها به شما سر میزدیم. شما چشم و چراغ این کشور هستید و...
بعد از کمی صحبتها فرمودند: از شهدا برای ما بگویید.
گفتم اسماعیل من تنها شهید نابینای بهشت زهراست.
آقا با تعجب گفتند: جوان نابینا چطور شهید شده؟
برایشان توضیح دادم که زندگی اسماعیل من چگونه سپری شد. از دانشگاه و حوزه و کارهای او و نحوه شهادت و...
هر قسمتی از خاطرات اسماعیل را میگفتم آقا میفرمودند: عجب... عجب...
بسیاری از خاطرات او را نقل کردم و عکسهای اسماعیل را برای آقا آوردم.
بعد هم از علی اکبر گفتم و پدری که در سالگرد پسرش به او ملحق شد.
آقا ساعتی را کنار ما بودند و صحبت ها را گوش کردند و سپس قرآنی را امضا کردند و به من هدیه دادند.