از دور صدایی مبهم آمد. نزدیک شد، صدا، صدای قهقهه هایی ترسناک بود… مرده بودم! مرده بودم و بدنم در تابوت، به سمت خانه‌ی ابدی می رفت، بیچاره شوهرم که زیر لب افسوس می‌خورد : کاش کمی، و فقط کمی بهتر زندگی می‌کردی! کاش گوش شنوا داشتی و به حرفم گوش می‌کردی، وقتی می‌گفتم ظاهرت را همچون دلت پاک کن! کاش با آن چهره و زلف، دل ها را به حسرت نمی گذاشتی و ای کاش… راست می‌گفت، وقتی خود را مرده دیدم، تیر هایی که شیطان با کمان زلف من، به چشم ها زده بود را دیدم. دیدم که چه سیلابی از خون جگر بر قبرم جاری کرده بود. و چه زود تنها شدم، کاش یک نفر فریاد های ملتمسانه ام را می‌شنید که : بمانید، مرا در این قبر تنگ و تاریک تنها نگذارید… از دور صدایی آمد مبهم. نزدیک می‌شد! صدا صدای قهقهه ای ترسناک بود. نزدیک تر شدند، دو نفر بودند، نام هاشان چه بود؟ یادم آمد! نکیر و منکر، اما چرا اینقدر می‌خندند؟ مگر کارشان سؤال از اعمالم نيست؟ صدای قهقهه های آن ها چون مته ای در سرم فرو می‌رفت… نزدیک‌تر آمدند. چهره های ترسناکشان در آن تاریکی سنگین نمایان شد. خنده هایشان به یک لحظه تبدیل به اخمی شد که بر شانه هایم سنگینی می‌کرد. بند های کفنم به یکباره فشاری بر بدنم آوردند که تمام خاطرات زندگیم از جلوی چشمانم گذشت. با نگاه، به کفنم اشاره‌ کردند و با صدایی ترسناک گفتند : تو که در دنیا بدنت را برای هر نامحرمی آراستی، پوشیدن آن از ملائک چه سودی دارد؟ خیال کردی اعمال بدت از نظر پروردگارت و فرشتگان پنهان می‌ماند؟ آیا پنداشتی کفن سپیدت، درون سیاهت را هم می‌پوشاند؟ سپس فریاد برآوردند: ای ملائک خدا، ای اموات وای مقربان درگاه الهی، بیایید و ببنید کسی را که در دنیا در آرایش خود برای بیگانه اسراف می‌کرد، اکنون چگونه برای بخشش، خود را در کفن پیچیده! از آسمان ها و زمین چشم هایی نمایان شدند که بر من نگاه هایی تعجب آميز می انداختند. از سنگینی این نگاه ها فشاری بر قبر و وجودم می آمد که مرا در عمق زمین فرو می‌برد. ناگهان گلوله ای از آتش بر سرم فرود آمد! با فریادی از خواب‌ پریدم. اشک و عرق بر صورتم جاری بود. رویای صادقه و خنده های ملائک، به کل مرا عوض کرد... 📚 برگرفته از کتاب سيزده چهارده، اثر گروه شهید ابرهیم هادی https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63