روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستایی برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آنها یک شبانهروز در کلبهی یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی سخت و فقیرانهی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم ولی آنها چهار تا.
ما در حیاطمان یک حوض کوچک داریم ولی آنها رودخانه و آبشاری بسیار زیبا دارند.
ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم ولی آنها ستارگانی درخشان دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما حیاط و باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
ثروت فقط پول نیست. عشق، همدلی، صمیمیت، خانواده، ارزشها و لذت بردن از چیزهای ساده است که زندگی ما را عمیقا غنی میکند....
@nasimekhanevadeh