یکی از شب های دی ماه بود ،نمیدانم؛یک سال،دوسال چیزی در خاطرم نیست؛ از آن شب فقط غم سنگینی که در قلبم احساس کردم را به یاد دارم.باران می بارید،باران؟!
نه باران آنقدر توان ندارد که غم غمبار خاطرات را از دل بزداید،شاید اشکها کاری کنند.
از آن وقت تا به حال هیچ یک از نوشته هایم برایت بداهه نبود.چگونه چشمانِ تو را که میراث نویسندگان معاصر است در چند جمله بنویسم؟
پدر مهربان بچه های ایران و دنیا !
بعد از نبودت بار دیگر درد یتیم شدن را حس کردم.
از پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه میکنم، ما امروز مهمان تو هستیم،
برای بار اول در شهری نفس می کشیم که زادگاه شما بود.
چقدر درد است استفاده از کلمه ی "بود" برای عزیز ترینت.
گلزار شهدای پر آرامش کرمان، بوی بهشت می دهد.
به هر کدام از بچه ها نگاه میکنی بغض در گلو دارند،زانو می زنند و بوسه بر مزار شما میزنند.
درد دارند در قلب شان، هر کدام به یک نیتی
به خدمت شما رسیده ایم.
بابا جان،مهمان نوازی یادت نرود،مواظب قلب های کوچک مان باش؛
تنهاییم در این روز ها به شدت تنهاییم.کلمه ی بابا برایم غریب است چند سالی است از آن استفاده نکرده م،دلم میگیرد،پدر جانم پسران و دختران کوچکت را بی تکیه گاه نکنی!
همه در قلب مان چیزی داریم و آمده ایم به پدرمان بگوییم.
بابا قاسم ،می دانم سرتان شلوغ است،می دانم گناه داریم،خطا کردیم ولی مگر جز شما چه کسی را داریم؟
رهایمان نکن،فرزندان کوچکت را در آغوش بگیر و در مسیری که رفتی قرارمان بده.
مگر می شود همه ی صفت خدایی را داشتن؟چگونه این همه مرد بودی،چطور دنیا و اخرت را ساختی
ما بلد نیستیم ،راه را نشان مان بده فرزندانت هم در همان راه که خودتان و دوستان تان رفتید قرار بده.
راستی پدر جان حضرت زهرا (س)را دیده ای؟...
خانم بقایی
@nasleQasem_chb