#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و دوم
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...️☺
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که
#همسرم
بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.😒ست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه
کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم
شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.️☺
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.😊
-ولی اگه من...😔
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.😉
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞
-امین😊
-بله😞
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب
بدی؟️☺️☹
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم😊
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخالق و مهربون و باحیا تو به
پدرومادرت معرفی کنی؟️☺😌
لبخندی زد و گفت:
_بریم.😍
اول رفتیم سر مزار مادرش.آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان
رضاپور.👣🌷
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من
میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😞
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.️☺
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن
خوندیم.😍✨😍
گفتم:
_امین️☺
نگاهم کرد.
-جانم😍.
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم
باشیم.
#تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.😌
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از
رفتنت.😊☝
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
_مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!️☺😇
-قبول.😊
(
@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)