🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
در دیره، چیزهای مختلفی میکاشتند. برنج، ذرت، کدو، بادمجان، بامیه، باقلا، کنجد، گوجه فرنگی و خیلی چیزهای دیگر میکاشتند. دیره سرسبز است و خوش آب و هوا. من شمال کشور را ندیدهام، اما مردمی که به آن طرفها رفته بودند، میگفتند دیره شمال غرب کشور است. اما من که فکر میکردم دیره بهشت است! درختهایش هنوز سبز بودند و درختان بلوط تمام کوهها را پوشانده بودند. دشتهایش آنقدر وسیع بود که فکرمیکردی هر چقدر بروی، به آخرش نمیرسی.
بچهها از دیدن منظرۀ دیره خوشحال بودند و شادی میکردند. خوشحال بودم که حداقل به جایی آمدهایم که بچهها راحت هستند.
خانۀ عمویم خیدان راحتتر بودیم. او با روی خوش از ما استقبال کرد. اما من همان اول گفتم: «مامو، اگر میخواهی راحت باشیم، ما کار میکنیم و خرج خودمان را درمیآوریم.»
عمویم اول ناراحت شد، اما چون مرا میشناخت ، حرفی نزد. پسرعمویم جعفر پرون خیلی کمکمان کرد. دیره امن بود و ما فکر میکردیم دست سربازهای صدام به آنجا نمیرسد. توی دیره مستقر شدیم. کار میکردیم تا بتوانیم خرج خودمان را دربیاوریم. از بالای سر، هواپیماها بمباران میکردند و از زمین، توپ به اطراف میخورد. پنبه میچیدیم. پنبهها را توی دامن میریختیم و جمعشان میکردیم. از هواپیماها نمیترسیدیم و کار خودمان را میکردیم. وقتی از روی سرمان میگذشتند، مسخرهشان میکردیم وتعداد گلوله ها را میشمردیم. پسرعمویم میپرسید: «نمیترسید؟» میگفتیم: «چرا بترسیم؟!»
میخندیدیم و کار میکردیم. ما دیگر به هواپیماها عادت کرده بودیم، اما برای آنها تازگی داشت، چون تازه هواپیماها راه دیره را یاد گرفته بودند. به پسرعمویم گفتم: «فکر کنم هواپیماها رد ما را گرفتهاند و میدانند آمدهایم اینجا! به همین خاطر میآیند و از اینجا رد میشوند.»
او هم میخندید و میگفت: «پس لطفاً از اینجا برو و ما را راحت بگذار!»
از صبح تا ظهر کار میکردیم. ظهر غذا و نان میپختیم و دوباره پنبهچینی شروع میشد. راحت بودیم و فکر میکردیم که فعلاً در امان هستیم.
یک روز نزدیک ظهر، کار پنبهچینی که تمام شد، سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم: «خوب است امروز غذای خوشمزهای درست کنم تا همه خوشحال شوند.»
فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان میآید
امده بودم فقط نان بپزم، اما خواستم غافلگیرشان کنم.
شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم میخواست آن روز بچهها و همۀ کسانی که کار میکنند، یک غذای حسابی بخورند.بعد از اینکه غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضرکردم. همه چیز حاضر بود. نانها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسهای ریختم و قابلمۀ غذا را روی سر گذاشتم. بقیۀ وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعۀ پنبهچینی حرکت کردم.
همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایۀ قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم: «آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!»
همه به طرف من برگشتند و با شادی دست هارا تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایۀ درخت نشستند. بچهها با خوشحالی غذا را بو میکشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدتها، دلمان خوش بود. کتری سیاهرنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را میخوریم، بساط چای هم حاضر شود.
قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول میزدند. با خنده گفتم: «هول نشوید، دارم غذا را میکشم.»
کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپها اطراف ما به زمین میخوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی میدوید. فریاد زدم: «بیایید پیش من...»
بعد از اینکه همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد میکشیدم:
همه بیایید سمت کوه
کوه امنتر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و میتوانستیم پشت آنها پناه بگیریم. رفتیم زیر تختهسنگها و از آنجا توپها را میدیدیم که زمین را تکهتکه میکردند.
شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. میدانستیم که دیگر آنجا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂