🍂 در آغوش خاک
مهدی هر گاه گریه میکرد در آغوش میگرفتمش تا آرام شود اما حالا میهمان آغوش خاک بود و هیچ کاری از دست من ساخته نبود. زمان زیادی از گریههای مهدی نگذشته بود که صدایش قطع شد تا آمدم نگرانی را به دلم راه بدهم ذکر شکرا لله در میان مردم پیچید، حالا تنها خواستهام پیدا کردن محمد بود که هیچ صدا و نشانه از او به گوشم نرسیده بود.
🔻باریکههای نور
صدای جابجا شدن خاک و سنگریزهها خبر از کنار رفتن آوارهای رویم را میداد، کمکم باریکههای نور که ذرات رها و رقصان خاک را دربرداشت چادر سیاه آوار را درهم تنید. به طرز معجزهآسایی زندگی دوبارهای به من بخشیده شد اما به محض بیرون کشیدنم از زیر آوار گفتم: فرزندانم؟ آنها کجایند؟ مهدی را که لحظاتی قبل از من از زیر آوارها بیرون آورده بودند در آغوشم گذاشتند آرام بود، آرامتر از همیشه.
همانطور که با اشکهایم خاک روی صورتش را میشستم فریاد زدم محمد، محمدم را بیابید و با دست اشاره کردم که محمد چند متر آنطرفتر از ما زیر آوار گیر افتاده است. خوشبختانه مهدی به طرز معجزه آسایی در فرشهای لول شده کنار اتاق جاگرفته بود و آسیبی ندیده بود اما صورت خودم از ناحیه فک شکسته بود و یک طرف بدنم کاملا از کار افتاده بود. میخواستند به بیمارستان منتقلم کننداما خیلی مقاومت کردم که تا قبل از پیدا شدن پسرم هیچ کجا نخواهم رفت.
زنان محله که دورم حلقه زده بودند با اصرار زیادی مرا سوار آمبولانس کردند و قبل از آنکه محمد را ببینم به بیمارستان منتقل شدم.
👇👇👇