🌸دستگیری حضرت زهرا(س)
راوی شهید برونسی:(4)👇
🌺...از جاش بلند شد.گفت: حالا بریم سیدجان که دیرمی شه، برای این جور سوال وجواب ها وقت زیاد داریم. خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم. گفتم: نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. آمدچیزی بگویدکه یک دفعه حاج آقای ظریف پیداش شد سلام واحوالپرسی گرمی کرد و گفت:👈 دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!👊 منتظر تکه، پاره کردن تعارف نماند.
🌺...رو به من گفت: بریم سید؟... طبق معمول تمام عملیات های ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند. از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سوالم، حسابی ناراحت شده بودم... دمغ و گرفته گفتم؛ آقای برونسی هست، با خودش برو. لبخندی زد و گفت: اون جاهارو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری. دلخور گفتم: نه دیگه حاج آقا!😨 حالا که ما محرم اسرار نیستیم، برای این کار بهتره که نریم. ظریف آمد بین حرف مان. به من گفت: حالا من از بگو، مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقای برونسی راست می گه. دیگر چیزی نگفتم. ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش... خود ظریف نشست پشت یک پی ام پی، من هم کنارش. دو، سه تا پی ام پی دیگر هم آماده حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقه عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم...
🌺...به ظریف گفتم: همین جا نگه دار. نگه داشت. پریدم پایین. روبه رویمان انبوهی از سیم خاردار های حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی می کرد.😇ناخودآگاه یاد دستور دیشب افتادم؛ بیست و پنج قدم میری به راست.سریع سمت راستم را نگاه کردم. سرجام خشکم زد!😍 کمی بعد به خودم آمدم. شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها، شماره هارا بلند، بلند میگفتم، وبی پروا: یک، دو، سه، چهار. درست بیست و پنج قدم آن طرف تر، مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی، موانع دیگر دشمن، می رسیدی به یک معبر که باریک بود وخاکی! فهمیدم این معبر، درواقع کار عراقی ها بوده برای رفت وآمد خودشان و خودروهاشان.😎ماهم درست ازهمین معبر رفته بودیم طرف آنها.بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم:👈الله اکبر!صدای ظریف،مرابه خودآورد...
🌺...باتعجب پرسید: چراهاج واج موندی سید؟ طوری شده؟انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو؛ یعنی به طرف عمق دشمن، و دوباره شروع کردم به شمردن قدم هایم.چهل، پنجاه قدم آن طرف تر، موانع تمام می شد و درست می رسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود. نفربر فرماندهی؛ و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود😀 که بچه ها با چند تا گلوله آر پی جی،اول حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا وداخل همان سنگر،به درک واصل شده بودند!...