با امام رضا(ع):(15)👇 🌟...نه وقت ملاقات بود ونه از اعضاء پرسنل بیمارستان بودند. یکی از آنها را صدا زدم و گفتم اینجا چه خبره! گفت: امام رضا(ع) آمده‌اند بیمارستان برای ملاقات مجروحین. گفتم: پس زیر بغلهای مرا بگیر و ببر پیش آقا. من دوست ندارم وقتی آقاواردا تاق من می‌شود، خوابیده باشم. او هم زیربغل های مرا گرفت و دم راه پله‌ها برد، یک وقت دیدم که از پله‌ها یک پیکرنورانی بالا می‌آید. من معمولاً به اینجا که می‌رسم، برای توصیف این صحنه گیر می‌کنم....💓 🌟....من وقتی ایشان را با آن جلال و جبروت دیدم خود را روی پاهای امام رضا(ع) انداختم و یادم هست که بین من و آقا 5 تا پله فاصله بود. من از آن بالا خودم را روی پاهای ایشان انداختم و گفتم: آقا من از شما شفا نمی‌خواهم چون میدان جنگ رفته بودم تا شهید شوم، اما خدا به من شهادت را نداده هدیة درد و دردمندی را داده؛ ولی از بس که بیمارستان مانده‌ام دلم گرفته. اگر می شود من را یکی دو ساعت به خانة خودتان ببرید. تا آنجا نفس بکشم و دلم باز شود...   🌟....تا من این حرف را زدم یکی از همراهان امام رضا(ع) کنار دستم نشست و گفت که بلند شو. امام رضا(ع) گفتند که همین الان شما را حرم بیاورم. حالا آن شب اصلاً قرار نبود مجروحی را حرم ببرند چون اصولاً شب‌های چهارشنبه می‌بردند دعای توسل و زیارت عاشورایی می‌خواندند. و آن شب پنج‌شنبه بود. بچه‌های بیمارستان به مناسبت جشن‌های 22 بهمن داشتند آنجا را تزئین می‌کردند و من با صدای چکش‌ آنها از خواب و از آن حالت بیدار شدم و تا چشمم را باز کردم دیدم آقای احمد‌ ناطق‌زاده وارد اتاقم شد و به پدرم گفت: آقا! فوراً این مجروح را آماده کنید الان از حرم زنگ زدند که چند تا مجروح را بردارید و بیاورید. 💥 آن موقع وضعیت من طوری بود که نمی‌توانستند مرا از جایی به جای دیگر ببرند. و حتی پزشکم اجازه نمی‌داد. اما آن موقع هیچ کس مخالفتی نکرد و ما را که 8 نفر بودیم با برانکارد پشت پنجرة فولاد حرم امام رضا(ع) بردند. -365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی- دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com حاجت‌ از امام رضا(ع):(16)👇 🌟.... حالا نمی دانم چرا 8 نفر را انتخاب کردند. ما را پشت پنجرة فولاد گذاشتند و پتو هم برایمان آوردند. تا سرما نخوریم، چون ایام بهمن بود و هوا هم خیلی سرد بود. یک وقت دیدیم یکی از خادمهای امام رضا(ع) آمد و گفت چرا اینها را گذاشتید اینجا؟ 😇 آنها را داخل بیاورید. مخصوص این چند نفر دستور دادیم کنار ضریح امام رضا(ع) را خلوت کنند. بعد ما 8 نفر را داخل بردند و کنار ضریح امام رضا طوری گذاشتند که صورتمان به طرف ضریح بود. مداحی به نام آقای حسین‌زاده که مشهور بود، داشتند زیارتنامه می‌خواندند و مداحی می‌کردند... 🌟....  زیارتنامه که می‌خواند به اسم هر کدام از ائمه که میرسید یک ذکر مصیبت کوتاهی هم می‌خواند به اسم امام موسی‌بن‌جعفر(ع) پدر امام رضا(ع) رسید، دیدم که بوی عطری تمام فضا را گرفت. در آنجا هیچ کسی هیچ عطری نزده بود. بعد فهمیدیم که در کنار چشمه‌ای مواج قرار گرفتم که همه جا را پر کرده است. همة بچه هایی که روی تخت‌ها خوابیده بودند شروع کردند به سلام و صلوات؛ یعنی همه حس کردند که خبری هست... 🌟....به اسم امام رضا(ع) که رسید دیدم از درون ضریح امام رضا نوری تشعشع پیدا کردو این نور ابتدا خود ضریح را در خودش بلعید و ضریح یک قطعة نور شد و بعد این نور به در و دیوار سرایت کرد و در و دیوار را در خودش محو کرد. بعد طوری شد که من و پدرم قادر به دیدم هم نبودیم و هر کسی خودش را در حلقه‌ای از نور می‌دید. اعتقادم این است هر کس به اندازه ظرفیتش این صحنه‌ها را دیده است. بعد در این دنیای نورانی آن کسی را که از همراهان امام رضا بود و در بیمارستان روی شانة من دست گذاشت را دیدم. آمد و پیش من نشست این جمله را گفت: امام رضا(ع) می‌فرماید: راضی شدید از اینکه شماها را حرم آوردیم؟ دیگر هیچ حاجت دیگری ندارید؟... 🌟.... احساس می‌کنم درآن زمان زبان حاجت‌ خواهی نداشتم چون فقط 16 سال داشتم ولی دوستان دیگرم که بلد بودند همة آنها یا آنجا شهید شدند یا بین راه بیمارستان یا در بیمارستان تا صبح شهید شدند، و فقط من از آن قافلة 8 نفرة زنده ماندم. .... -365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی- دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com