۵‌اردببهشت سالگرد شهادت، محمد رضا تورجی زاده 🌷 💥روضه حضرت زهرا(س):👇 🌟 خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند .حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی‌ها داشتند باور می‌کردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بی سیم چی را صدا زد. حاجی گفت: هر جور شده با بی سیم، تورجی‌ زاده را پیدا کن.. شهید تورجی‌ زاده فرمانده گردان یا زهرا بودند و مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا(س) بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند. حاجی بی سیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بی سیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا (س) برام بخون. تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت... صدا را روی تمام بی سیم‌ها انداخته بودند. خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند. خط را گرفته بودند. عراقی‌ها را تارو مار کردند. تورجی خونده بود:        در بین آن دیوار و در       زهــرا صدا می زد پدر       دنبال حیـدر می دوید      از پهلویش خون می چکید      زهرای من، زهرای من... 🌷محمد ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت . یکی از سادات گردان نقل می کرد: یک بار به سنگر فرماندهی رفتم . محمد به احترام من از جا بلند شد. گفتم: «یک مرخصی چند ساعته می خواهم تا به اهواز برم .» به دلایلی مخالفت کرد . اصرار کردم اما بی فایده بود در نهایت وقتی ناامید شدم گفتم : باشه شکایت شما را می برم پیش مادرم. هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که پا برهنه به دنبالم دوید‌ دستم را گرفت و گفت : این چه حرفی بود که زدی؟! بیا این برگه ی مرخصی سفید امضا کردم هر چه قدر میخواهی بنویس. تا به چهره اش نگاه کردم دیدم خیس از اشک است. گفتم: به خدا شوخی کردم منظوری نداشتم و... اما محمد همچنان اصرار داشت که من حرفم را پس بگیرم! 🌹یک سال بعد در عملیات کربلای ۱۰ گلوله ی خمپاره به درون سنگر اصابت کرد. خیلی عجیب بود ، سه ترکش به او اصابت کرده بود. یکی به پهلو یکی به بازو و دیگری به سر. یک باره به یاد حرف سال قبل محمد افتادم. او از شهادت خود این گونه گفته بود : من در عملیاتی شهید می شوم که با رمز یا زهرا باشد و من آن زمان فرمانده گردان یا "زهرا" باشم . مدتی بعد پیکر او تشیع شد و همان گونه که وصیت کرده بود سربند یا "زهرا (س)" به پیشانی او بستیم و در کنار دوستانش در گلستان شهدای اصفهان آرمید. راوی: محمود اسدی از لشکر امام حسین راز سه شنبه شبــهـای شهید تورجــی زاده! 🌟محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی! گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟ اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟ بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا میرم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم. با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن نماز امام زمـــان (عج) بر می گرد. بهم گفت: یکبــــار ۱۴ بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم 🌟آیت الله میردامادی نقل می‌کنه ،  بعد از شهادت، خوابش را دیدم. ازش پرسیدن این همه از حضرت زهرا گفتی و خوندی، آخرش چه ثمری برات داشت!؟ جواب داد، همین که تو آغوش امام زمان (عج)، جان دادم برام کافیه. راوی: علی مسجدیان 🌷بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات ‌های محمد را پخش می‌ کردند، بیشتر مناجات‌ ها و مداحی ‌های محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم.... خوشحال بود و با نشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهره ‌اش خیلی نورانی‌ تر شده بود؛ یاد مداحی‌ های او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمد در حالی که می‌ خندید گفت: من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.راوی مادر شهید 💥 سر قبر تورجی‌زاده که رفتیم، دقایقی با این شهید آهسته درد و دل کرد و گفت: آمین بگو. من هم دستم را روی قبر شهید تورجی‌ زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیر. اما همسرم دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم، پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم..راوی: همسر شهید مدافع حرم مسلم خیزاب 🌷تندتر از امام و ولایت فقیه نروید که پای‌تان خرد می شود... از امام هم عقب نمانید، که منحرف می شوید ...