#همسفر_تا_بهشت...
شهیده معصومه کرباسی و مجاهد شهید دکتر رضا عواضه
🌟خون من رنگینتر نیست👈موشک اول کنار خودرو میخوره، پیاده میشه خانمش رو نجات میده. میرن پشت درخت. موشک بعدی رو میزنن خودش و خانمش شهید میشن.
شنبه شب این پیام را دیدم اما جزییاتش را نفهمیدم.
صبح طبق معمول بچه ها روانه مدرسه شدند. من ماندم و دخترکم. وقت زیادی تا بیدارباش او نداشتم.
برنامههایم را نوشتم. گوشی را برداشتم و وارد ایتا شدم. اسم یکی از دوستان و هم محلهای های دوران مجردیم را دیدم. تعجب کردم. ارتباط زیادی با حمیده نداشتم هر از گاهی به هم پیام میدادیم، آن هم از طریق پیامرسان سروش. قبل از پیگیری اخبار مقاومت، پیامهایش را باز کردم. عکس آرزو را فرستاده بود و زیرش نوشته بود: «شهادت اولین بانوی ایرانی جبهه مقاومت.»
چشمهایم بازتر شد. دستم سست شد و گوشی را روی پاهایم گذاشتم. شوکه شدم:«آرزوووو،مگه میشه ؟!»
بقیه فیلم و عکسها را نگاه کردم. اشکم جاری شد.
کانالهای اخبار مقاومت را بالا و پایین میکردم که پیام بعدی از یکی از دوستان قدیمی رسید:
«این خانمی که تو لبنان شهید شده همون دختر آقای کرباسی هم محلهایمون هست؟»
اشکهایم را پاک کردم و نوشتم:«آره همون آرزوی خودمونه.»
تمام برنامههایم را کنار گذاشتم و درگیر گوشی شدم. خاطرات آرزو و کارهایش جلو چشمهایم رژه میرفت. با صحبت کردن با دوست و آشناها خاطرات از یاد رفتهی من هم زنده میشد.
از کلاسهایی که گاهی به جای مسجد محله توی خانهشان برگزار میشد تا گروه سرود و تواشیحی که با آرزو و دیگر دخترهای شهرک گلستان تشکیل داده بودیم و در مسجد یا خانه ی یکی از اعضای محله تمرین میکردیم و در یکی از مراسمات جشن اهل بیت اجرا کردیم.
از لبخندهایی که روی صورتش جا خوش کرده بود تا نماز جماعتها و نماز وترهای بعد از نماز عشایش که ترک نمیشد.
از مهربانیهایش و تعهدش به خانواده و دوست و همسایه تا صبوری و شجاعتش در این اتفاقات اخیر که از زبان مادرش شنیدم:«به آرزو گفتم مامان جنگه، برگرد ایران برگرد. اما آرزو جوابش یکی بود:
مامان اولا که من خونه و زندگیم این جاست. ثانیا خون من رنگینتر از خون بقیه نیست.
ثالثا شما فکر میکنید من لیاقت شهادت رو دارم؟
خودتون رو برای رفتنم آماده کنید.»
پ.ن: شهید عواضه و شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در کنار فرزندانشان
روایت زهراسادات هاشمی؛ ١ آبان ۱۴۰۳