🌹مدافع عصمتش بود😰:👇
🌟 امكان شستشوي زخـم نبـود. بايد سريع از خونريزي جلوگيري مي كرديـم و آمپـول كزاز و سرم به آنها تزريق مي كرديـم. در ميان آنها زني ميان سال بود كه به خاطر شدت جراحتـش فكر كردم زنده نيست. پيكر خونيـن او به خاك و خـون آغشته بـود. از نـاحيه صـورت به شـدت آسيب ديـده بـود. شكافي عميق از بالاي سر تا لب فـوقاني ديده مي شد كه صـورت را دو قسمت كرده بود. پـوست صورتـش كه چاك خـورده بـود, در دو طرف سر جمع شـده بـود و در وسط استخـوان جمجمه و فك دنـدان هايـش ديـده مـي شد.كره چشمـش از حدقه بيرون زده بـود وكنار گـوش هايـش قرار گـرفته بـود.😨
🌟دقت كـردم ديـدم تكـان نمـي خورد. نبضش را گرفتـم. ناله اي كرد, حدس زدم در بيهوشي است, اما مطمئن بودم كه زنده است. تصميـم گرفتـم به او آمپول كزاز تزريق كنـم. آرام دستـم را نزديك بـردم. ناگهان دستـم را گـرفت.جا خـوردم, مطمئن بـودم كه نمي تواند ببيند. خيلي زود فهميدم براي چه دستـم را گرفته است. آرام دهانـم را كنار گوشـش بردم و گفتـم: مـن زن هستـم. بلافاصله دستـش شل شد و آرام مچـم را رها كرد. لحظه اي به چشمـش كه آويزان از حدقه بود, خيره شدم و به واكنشـش فكر كردم. او در آن حال هـم مدافع عصمتـش بود...
کتاب مرواریدهای بی نشان
ناصر کاوه....التماس دعا🙏