سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاش، آروم کنارش نشستم، گفتم دختر خوشگلم شالت افتاده پایین ها! دختر خیلی سرد گفت میدونم گفتم درستش نمی کنی؟ فورا گفت: نه گفتم خب موهات و گردنتو داره نامحرم میبینه، فدات شم! هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها! دختر برگشت به من نگاه کرد، یهو زد زیر گریه و گفت آخه شما‏چی میدونید از زندگی من؟! صبح تاشب کار میکنم نمیتونم زندگی کنم پدرو مادرم هر دوتا مریضن و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن منه بدبخت! دیگه نمیتونم بریدم. ‏به دختر گفتم عزیزم به خدا توکل کن برو پیش امام رضا ع بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته ی منو برآورده کن. دختر گفت به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم. همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست. گفتم دخترم با امام رضا معامله کن. با چشمای پر از اشک گفت: همینجا به امام رضا ع قول میدم، حجابمو درست کنم ایشونم به زندگی سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین؟ منم مشغول بستن ‏شال شدم‌ و ازش عکس گرفتم که ببیند زیبایی خودش را. یک خانم گفت: دختر گلم من پزشکم و دنبال یک منشی خوبی میگردم بامن کار میکنی؟ دخترچشماش پر از خوشحالی شد. خانم‌دکتر گفت: حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه کار که یاد گرفتی ‏تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول؟ دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول دختر گفت: خدایا شکرت امام رضا ع دمت گرم. من یک کیسه دستم بود، گفتم این غذای امام رضاست. ‏من خادمم و این ناهار امروزم‌بود که روزی شما شد. دوباره زد زیر گریه ولی این باراز خوشحالی. خاطره زیبای یک‌خادم حرم در آذر۱۴۰۱