١. 🌻 پول پر برکت عبدالرحمن بن سیابه کوفی ، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت . مرگ پدر از یک طرف ، فقر و بیکاری از طرف دیگر ، روح حساس او را رنج‌ می‌داد . روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد . یکی از دوستان‌ پدرش بود . به او تسلیت گفت و دلداری داد . سپس پرسید : آیا از پدرت سرمایه‌ای باقی مانده است ؟ - نه. - این هزار درهم را بگیر ، اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی . این را گفت و از دم در برگشت و رفت . عبدالرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و کیسه پول را به او نشان داد و جریان را نقل کرد . طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد . نگذاشت به‌ فردا بکشد . تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد . دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد . طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت . حساب کرد دید ، گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده ، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است . فکر کرد به حج برود . با مادرش مشورت کرد . مادر گفت : اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت‌ زندگی ما شده بده ، بعد برو به مکه . عبدالرحمن پیش آن مرد رفت و کیسه‌ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت : پولتان را بگیرید. آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده‌ است و عبدالرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است ، گفت : اگر این مبلغ کم است ، مبلغی دیگر بیفزایم ؟ 🔰 @DastanShia