٢. عبدالرحمن گفت : خیر ، کم نیست ، بسیار پول پر برکتی بود . و چون من اکنون از خودم دارای سرمایه‌ای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم ، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما ، پولتان‌ را رد کنم . خصوصا که الان عازم سفر حجم ، و میل داشتم پول شما خدمت‌ خودتان باشد . عبدالرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد ، و بار سفر حج بست . پس از انجام مراسم حج ، به مدینه آمد ، همراه جمعیت به محضر امام‌ صادق عليه‌السلام رفت . جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند . عبدالرحمن که‌ جوانی نورس بود ، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام می‌شد بود . همینکه مجلس کمی خلوت شد ، امام صادق‌ عليه‌السلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید : شما کاری دارید ؟ - من عبدالرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم. - احوال پدرت چطور است ؟ - پدرم به رحمت خدا رفت. - ای وای ، ای وای ، خدا او را رحمت کند ، آیا از پدرت ارثی هم برای‌ شما باقی ماند ؟ - خیر ، هیچ چیز از او باقی نماند. - پس چطور توانستی حج کنی ؟ - قضیه از این قرار است : ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم ، مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می‌آورد ، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما گفت‌ ، من این پول را سرمایه کنم . همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم . . . " همینکه سخن عبدالرحمن به اینجا رسید ، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود : - بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی ؟ - با اشاره مادرم ، قبل از حرکت به خودش رد کردم. - احسنت ، حالا میل داری نصیحتی بکنم ؟! - قربانت گردم ، البته ! - بر تو باد به راستی و درستی ، آدمِ راست و درست، شریک مال مردم‌ است. 📔 سفينة البحار: ج٢، ذیل ماده "عبد" 🔰 @DastanShia