٢.
پس به رفیقم گفتم: از این حنظل بیار تا بخوریم.
پس، حنظلی آورد. دیدیم از همه چیز تلخ تر و قبیح تر است.
آن را به دور انداختیم و اندکی درنگ کردیم. که ناگاه وحوش بسیاری به ما احاطه کردند که شمار آن را جز
خداوند کسی نمی دانست و هرگاه قصد میکردند که به ما نزدیک شوند، آن دیوار آنها را مانع میشد و چون میرفتند، دیوار برطرف میشد و چون عود میکردند، دیوار ظاهر میشد.
ما آسوده و مطمئن، آن شب را به سر آوردیم تا آن که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد. پس به جزع افتادیم.
ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و کردند آن چه روز گذشته کرده بودند.
چون خواستند از ما مفارقت کنند، گفتیم به آن سوار که تو را به خداوند قسم میدهیم که ما را برسان به اهل ما.
فرمود: «بشارت باد شما را که به زودی میآید نزد شما کسی که شما را میرساند به اهل شما. »
پس از نظر ما غایب شدند. چون آخر روز شد، دیدیم مردی را از اهل فراسا که با او سه الاغ بود و میآمد برای بردن هیزم. چون ما را دید، ترسید و فرار کرد و خرهای خود را گذاشت.
پس او را آواز کردیم به اسم خودش و نام خود را برای او بردیم.
پس برگشت و گفت: وای بر شما! به درستی که اهل شما عزای شما را بر پا کردند. برخیزید که مرا حاجتی نیست در هیزم.
پس برخاستیم و بر آن خرها سوار شدیم. چون نزدیک قریه رسیدیم، پیش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر کرد و ایشان به غایت خرسند و مشعوف شدند و او را اکرام کردند و بر او خلعت پوشانیدند.
چون داخل شدیم بر اهل خانه خود، از حال ما پرسیدند، حکایت کردیم برای ایشان، آن چه را که دیده بودیم.
پس ما را تکذیب کردند و گفتند: آن خیالاتی بوده که از جهت عطش برای شما پیدا شده.
آن گاه روزگار این قصّه را از یاد من برد، چنان که گویا چیزی نبود و در خاطرم چیزی از آن نماند تا آن که به سنّ بیست سالگی رسیدم و زن گرفتم و در اهل من، سخت تر از من کسی نبود در عداوت با اهل ایمان، سیّما زوّار ائمّه علیهم السلام که به سرّ من رأی میرفتند.
پس، من به ایشان حیوان کرایه میدادم به قصد اذیّت و آزردن ایشان، به آن چه از دستم برآید از دزدی و غیر آن و اعتقاد داشتم که این عمل از اعمالی است که مرا نزدیک میکند به خداوند تبارک و تعالی.
پس اتّفاق افتاد که مالهای خود را کرایه دادم به جماعتی از اهل حلّه و ایشان از زیارت برمی گشتند و رفتیم به سوی بغداد و ایشان واقف بودند بر عناد و عداوت من.
پس چون در راه مرا تنها دیدند و پر بود دلهای ایشان از غیظ و کینه، مرا بسیار اذیت کردند و من ساکت بودم. و قدرتی نداشتم بر ایشان به جهت کثرت ایشان.
چون وارد بغداد شدیم آن جماعت رفتند به طرف غربی بغداد و در آن جا فرود آمدند و سینه من پر شده بود از غیظ و حقد بر ایشان.
چون رفقای من آمدند، برخاستم و نزد ایشان رفتم و بر روی خود زدم و گریستم. گفتند: تو را چه شده و چه بر تو وارد شده؟ پس حکایت کردم برای ایشان، آن چه بر من وارد شده بود از آنها.
پس شروع کردند به سبّ و لعن کردن آن جماعت و گفتند: دل خوش دار که ما با آنها در راه جمع خواهیم شد، چون بیرون روند و خواهیم کرد با ایشان، بدتر از آن چه آنها کردند.
چون تاریکی شب عالم را فرا گرفت، سعادت مرا دریافت. پس با خویشتن گفتم: این جماعت رافضه، از دین خود برنمی گردند، بلکه غیر ایشان چون زاهد شوند، برمی گردند به دین ایشان و این نیست، مگر آن که، حقّ با ایشان است و در اندیشه ماندم و از خداوند سؤال کردم به حقّ نبیّ او، محمّدصلی الله علیه وآله وسلم که نشان دهد به من در این شب، علامتی که پی بَرَم به آن به حقّی که واجب گردانیده آن را بر بندگان خود.
🔰
@DastanShia