✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز بزرگمردی را در شهر تمکّن و بهره زیادی از دنیا خداوند عنایت کرده بود از ابتدای روز تا پایان شب مردم به درب خانه او برای رفع مشکلشان مراجعه می‌کردند و مرد کمک حالشان بود مرد را پسری نورَس و جاهل بود که روزی بر پدر خرده گرفت و گفت: در تعجبم تو خلقی را خدمت می‌کنی که روزی تو را اگر حاجتی به آنان واقع شود کسی از آنان مشکل تو نگشاید حتی اگر این حاجت تو کشیدن خاری از پایت باشد که در وسع و توان آنان است پدر گفت: فرزندم! در عنایت خدا بر پدرت همین بس که بندگان خویش را برای رفع حاجت به سمت خانه من روانه می‌سازد و من شگفتم از اندیشه تو که منتظر روزی هستی که پدرت را بر این خلق حاجتی پیش آید خداوند بزرگترین حاجت مرا اجابت نموده که مرا برای حاجتی روانه درب خانه این مخلوق تاکنون نکرده است اگر در خانه خویش بنشینی و حاجتی از خلق بگشائی بسی بر تو سودمندتر از آن است که تو را حاجتی خلق کند و روانه درب خانۀ خلق خود سازد پس فرزندم بدان که برنده این آزمون الهی پدر توست و نه دیگران!