🏴🏴🏴🏴🏴 *«السّلامُ علَی الجوهرهِ القُدسیَّه فی تعیُّنِ الإنسیّه»* سخن این است که امشب سخن از چشم به چشمی برسد کاو شده گریان و زمان گشته چه حیران و همه روضه به‌پا گشته از این خانه به افلاکِ پریشان. بیشتر از همه چشم حسنش، نور دو چشمان و عقیق یمنش، میوۀ قلب حَزَنش پر شده از اشک! چه دیده‌ست مگر حضرتِ او، بوده به لب حسرتِ او، کاش که طوفان نزند بر گُل و بر غیرت او، کوچه و زهرا و حسن، بوده برِ مادر او جملۀ آن نصرت او. سپس فاطمه گفته‌ست الا ای حسنم، ای تو عزیز همۀ جان و تنم، نزد تو مانده‌ست تمام سخنم. خونِ جگر خورده‌ای از کوچه فراوان، فراوان و فراوان، همان داغِ درونِ دلِ تو گشته چه پنهان! بیاید به تو روز دگری، چشمِ تری، تشتْ ببینی و تو آن روز برایم همه خونین جگری، نوحه‌گری، نوحه‌گری. چشمِ دگر چشم حسین است همان نور دو عین است، چه گویم ز حسینی که حسین است، حسین است. پریشان شده گریان شده، گفته‌ست که مادر! سخنی باز بگو، دست تو درمان شده؟ یا اینکه جهان است که ویران شده؟ این چشم تو اندر پس چادر ز چه رو رفته و پنهان شده؟ مادر سخنی گو. چه شده آمده تابوت؟! نگو نوبت هجران شده! ای وای که این خانه خودش کلبۀ احزان شده مادر! گفت دو چشمان همان درّ نبی، کفّ علی، بر همه عالم شده مولا و ولی، حضرت زهرای جلی، آه، الا ای تو حسینم، رسد روز دگر اینکه ز دست تو ربایند چنان خاتم و ای کاش که خاتم، نه که خاتم! وَ انگشتِ تو رفته‌ست به یغما، تو سرمایۀ حاتم. حسینا چه بگویم که نه تابوت، نه حتی کفنی بر تنِ صد چاکِ تو مانده‌ست بدان روز، بباید که تو باشی و حصیری که گرفته‌ست تو را سخت در آغوش. نشد روضۀ جسم تو به یک آه فراموش! دگر چشم که گردیده و احرامِ سرِ مادر خود را بگرفته‌ست، همان زینب کبری‌ست، که او نایب زهراست، که مبهوتِ قدِ گشته هلال است، بگفته است که مادر مگر این روزِ پس از ختم رسل چند شب و روز و چه سال است؟ کمان بر قدِ تو وای محال است! محال است! سپس فاطمه گفته‌ست به آن دخت گرانقدر، به روزی، نه که یک صبح و شبی پشت تو تا گردد و‌ غم‌ها همه پیدا شود و دست تو آن یک عَلَمِ دیگرِ حق باز هویدا بشود. این دو کفن، بهر علی، بهر حسن، دیگری‌اش هم شده این پیروهنِ دوخته با اشک و حَزَن. سپس چشمِ ید الله، ولی الله اعظم، علی، عالی و اعلم، شهنشاهِ یل و مالک عالَم، فتاده‌ست به چشمان، نه که چشمی ز مَهِ روی کبودی، خسوف است به قرصِ قمر حضرت مولا، هزاران غم از او گشته هویدا. بگو فاطمه از چیست ز من رویْ نهان کرده‌ای و اشک ز چشمانِ مَلَک باز روان کرده‌ای و شانه چرا بر سر طفلان زده‌ای؟ حال تو بهتر شده؟ چون نان به کفِ حضرت مادر شده، برخاسته‌ای، جمعْ چو بستر شده، انگار که پهلوی تو بهتر شده زهرا! سرت از چه ببستی؟ دلِ دهر شکستی، همان روز که در کوچه فتادی و بر این خاک نشستی. اشک از چشم همان عصمت اعظم، همان حجتِ بر حجت عالم، همان کوثر خاتم، روان است و عیان است، جهانی به تماشای چنین لحظه چنان است، وَ شرمندهٔ این گفت و شنودی که ببیند، زمین است و زمان است. بگفتا به علی، آن یل خیبر، همان ساقی کوثر، الا حضرت حیدر، من و محسن و این در، فدای تو و هستیم به سنگر. بیا بر سر من روضه بخوانیم برا تو و پس آن حسنم نوحه بخوانیم، سپس بهر دگر نور دو‌ عینم، شه تشنه‌لبم، وای، حسینم. حسینم وَ حسینم. نگاه دگری منتظر اوست که آغوش گشوده‌ست، و شرمنده ز این امت بیدادگَرَش روی نموده‌ست. بگفته‌ست که عرش است برای تو مهیّا و همه روضهٔ تو گشته هویدا، بیا عالم بالا. جهان عاجز از آن درک تو ای ماهِ معلّا، الا کوثر و زهرا. چو آید به برش دختر او، چشم نهان می‌کند او از درِ او، گشته پسِ ابر نهان این مَه و این اختر او تا که نباشد همه شرمنده دگر بر در او. چشم دگر چشم ابوفاضل و ساقى ست، به دستش مِیِ باقی ست، که آمد لب آن آب فرات و، به احرام بوَد در عرفات و، دو چشمش شده احیاء و ممات و، دو‌ دوستش بفشانده، ز چشمش قدحِ تیر نشانده، سرش را به رهِ حضرت زهرا بفشانده. بگفته‌ست که از چیست که روی تو همه غرق خسوف است؟ پریشان شده در عرش ببین جمله صفوف است! ز چشمم همه این اشک روان بهر تو ای یاسِ کبود است، ببین اشکِ دگر در دلِ رود است، به‌پای تو، از این داغ بر این فرقِ سرم باز عمود است، دلم غرق سجود است، به تو محو شهود است. سپس حضرت زهرا، به او گفت کنون دست تو در دست من و، آن عَلَم و هستِ من و، صحنهٔ محشر شده آن روز همه مستِ من و، دست تو در دست من ای ساقی و ای مشک تو‌ جوشان شده از آن میِ باقی. الا ای پسرم، ساقیِ طفلانِ حرم، سوخته چون تو همهٔ بال و پرم، چشم تو از خون همه شویَم به برم، حالْ تو هم باز بیایی به بَرَم. باز بیایی به بَرَم. i