روزگار سیه
بیا امشب به حال من ،نظر بنما تو یار من
که از وصل رخش رفته، ز دل تاب و قرار من
بیا از دیدگان من، روان اشکم چو جیحون است
که از دوری رخسارت، خزان گشت است بهار من
امان از بی کسی ای یار ،امان از چشمه چشم ات
که از آن چشمه چشم ات، ببین سوختم نگار من
دلا هر شب به عشق تو ،به بالین من دهم سر را
اگر فکرت ز دل افتد، سیه بین روزگار من
خدایا آگاهی بر دل، که از عشق رخش زندم
گر آن عشقش نبود اینک، بود عمرم سرار من
گر آن گلسای گل پیکر، ببیند لحظه من را
فدای چشم مست او ،همه دار و ندار من
نظر بنما تو بر عشاق که عاشق همچنان سرباز
که از عشقت گرفت در دست، همان نفس در مهار من
شاعر : علیرضا چریکی متخلص به سرباز