#پارت_179🌾
شب است و همه مردم شهر در خواب هستند اما کنار قصر یزید کاروانی آماده حرکت است.
یزید دستور داده است تا خاندان پیامبر در دل شب و مخفیانه از شام خارج شوند او نگران است که اگر مردم شام بفهمند برای خداحافظی با این خانواده اجتماع کنند و بار دیگر امام سجاد سخنرانی کند و دروغ های دیگری از یزید را فاش می سازد.
آن روزی که مردم به این کاروان فحش و ناسزا میگفتند یزید در روز روشن آنها را وارد شهر کرد و مدت زیادی آنها را در مرکز شهر معطل نمود اما اکنون که مردم شهر این خاندان را شناخته اند باید در دل شب سفرشان آغاز شود.
اکنون یزید نزد ام کلثوم دختر علی میرود و میگوید ای ام الکلثوم این سکههای طلا مال شماست این ها را در مقابل سختی ها و مصیبت هایی که به شما وارد شده است از من قبول کن.
صدای ام کلثوم سکوت شب را می شکند ای یزید تو چقدر بی حیا و بی شرمی برادرم حسین را می کشی و در مقابل آن سکه طلا به ما می دهی ما هرگز این پول را قبول نمی کنیم.
یزید شرمنده میشود و سرش را پایین میاندازد و دستور حرکت میدهد کاروان شهر شام را ترک میکنند شهری که خاندان پیامبر یک ماه و نیم در آن زجر و رنج را تحمل کردند.
این شهر خاطره های تلخی برای این مسافران داشت اکنون آنها باز می گردند ولی رقیه همراه آنان نیست آنها یک یادگار برای مردم این شهر باقی گذاشتند.
*
کاروان به حرکت خود ادامه میدهد مهتاب بیابان را روشن کرده است هنوز از شام فاصله زیاد نگرفتهایم نعمان همراه کاروان میآید یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانی کند و هر کجا که خواستند آنها را منزل دهد.
-ای نعمان آیا میشود ما را به سوی عراق ببری؟
- عراق برای چه؟ ما قرار بود به سوی مدینه برویم .
-ما می خواهیم به کربلا برویم خدا به تو جزای خیر بدهد ما را به سوی کربلا ببر.
نعمان مقداری فکر میکند و سرانجام دستور میدهد کاروان مسیر خود را به سوی عراق تغییر دهد شب ها و روزها می گذرد تا کربلا راهی نمانده است.
به راستی چه موقع ما به کربلا می رسیم؟
زینب به زیارت قبر برادر میرود سکینه به دیدار پدر میرود.
اینجا سرزمین کربلاست!
کربلای خون اینجاست همان جایی که عزیزانمان به خاک و خون غلتیدند هنوز صدای غریبانه حسین به گوش میرسد.
کاروان سه روز در کربلا می ماند و همه برای امام حسین و عزیزانشان عزاداری میکنند.
سه روز میگذرد اکنون موقع حرکت به سوی مدینه است.
**
کاروان آرام آرام به سوی مدینه می رود شبها و روزها سپری میشود .
نزدیک مدینه امام سجاد دستور توقف می دهد.
- ای نعمان بن بشیر پدر تو شاعر بود آیا تو هم از شعر بهرهای بردی؟
-اری ای پسر رسول خدا.
- پس به سوی شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر کن.
نعمان سوار بر اسب خود می شود و به سوی مدینه به پیش می تازد امام سجاد دستور میدهد تا خیمه ها را برپا کنند و زنان و بچهها در خیمه ها استراحت کنند.
حتماً به یاد داری که این کاروان در دل شب از مدینه به سوی مکه رهسپار شد امام سجاد دیگر نمیخواهد ورود آنها به مدینه مخفیانه باشد میخواهد همه مردم با خبر بشوند و به استقلال این کاروان بیایند.
نویسنده:مهدی خادمیان ارانی
#هفت_شهر_عشق
.