برکت اخلاصی که در سرودن آن بوده است ذکر می شود و نصب دیوارهای ما شده است. برگردیم به ادامه خواب مقبل: محتشم به امر آن حضرت بر منبر رفت . خواست در پلة اول بنشیند ، ولی حضرت فرمودند: بالا برو ، چون به پلة دوم رفت ، باز فرمودند: بالا برو ، و همچنان به او فرمود ، تا اینکه بر (پلة نهم) منبر نشست و اشعاری خواند تا به این بند معروف رسید : پس با زبان پُرگِـله آن بَضعِه ی بــَـــــــتول  رو در مدینـه کرد که یـــا اَیُّــها الرَّســــول این کشته فتاده به هامون حسیـــن توســـت  وین صید دست و پا زده در خون حسین توست این ماهی فتاده به دریای خـــــون که هست  زخم از ستاره بر تنش افزون حسیـــن توســت یک وقت ملائکه گفتند: محتشم بَس است. پیغمبر غَش کرده است. پیغمبر(ص) را به هوش آوردند. پیغمبر(ص) عبایش را برداشت با دست خودش بر دوش محتشم انداخت. مقبل گوید : من دلم شکست و با خود گفتم : البته اشعار من مورد قبول آن حضرت قرار نگرفته است ، زیرا به من دستور خواندن ندادند. همیشه دلنشین ترین اشعار از دلشکسته ترین شاعران است !! ناگاه حوریه ای به خدمت حضرت آمد و عرض کرد : حضرت فاطمه الزهرا (س) می گویند : دستور بفرمائید که مقبل واقعه ای در مرثیه سید الشهدا(ع) بخواند .  پس آن حضرت به من اَمر فرمودند و بر منبر رفتم و در پله اول ایستادم و چنین خواندم : روایت است که چون تنگ شد بر او میدان    فتاده از حرکـت ذوالجناح وَ ز جـــــولان نه سیـد الشهدا بر جدال طاقـــت داشـت     نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشــــت کشید پا ز رکاب آن خلاصۀ   ایجـــــــاد    به رنگ پرتو خورشید ، بر زمین افـــــتاد هوا ز جور مخـالف ، چو  قیرگـون گردید    عــزیز فاطمه از اسب سرنگون گــــردید بلنــد مرتبه شاهی ز صـدر زین افــــتاد    اگــر غلط نکـنم، عـرش بر زمین افــــتاد ناگاه کسی اشاره کرد که فرود آی . دختر پیامبر (ص) بیهوش گشته است .  من از منبر فرود آمدم و منتظر عطای پیامبر (ص) بودم. مقبل میگوید: من هدیه ام را از پیغمبر(ص) گرفتم که فرمود: دیگر اسم تو را مقبل گذاشتم و مقبل یعنی خوشبخت و هر کس برای حسین من شعر بگوید ، مقبل است .  تو خوشبختی چون برای حسین من شعر سروده ای .  مقبل هم شفا پیدا می کند و هم پس از آن ماجرا شعر می گوید و دیوان شعر ایشان موجود است.   آثار و برکات حضرت امام حسین (ع) نوشته محمد رضا باقی اصفهانی و سحاب رحمت ص ۹۰  🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 داستان حاج اکبر ناظم مادرحاج‌اکبر نسبت به ائمه اطهار(ع) و مخصوصاً امام حسین(ع) ارادت بسیاری داشت. برای همین زمانی که حاج‌اکبر در دوران جوانی دنبال جمع‌آوری مال دنیا و کسب و کار بود به او گفت؛  (پسرم! نمی‌خواهم تو میلیونر باشی. می‌خواهم خادم امام حسین (ع) باشی)  برای همین حاج‌اکبر از آن به بعد شب‌های جمعه با دوستانش دور هم جمع می‌شدند و عزاداری می‌کردند.  اسم هیاتشان را هم گذاشته بودند (هیات نوباوگان) حاج‌اکبر سرکی، در ابتدای تشکیل هیات میاندار بود و در هیات به میاندار (ناظم) می‌گفتند.  ظاهراً یک شب جمعه مداح هیات نمی‌آيد؛ اطرافیان به حاج‌اکبر مي‌گويند خودش بخواند.  آن شب زانو‌هایش می‌لرزید اما او بعد از چند شب دیگر نوحه‌خوان هیات شده بود و به او حاج‌اکبر ناظم مي‌گفتند.  🍁🍁🍁 شفا گرفتن حاج‌اکبر حاج‌اکبر یک‌بار در دوران نوجوانی مورد لطف اهل بیت(ع) قرار گرفته بود. او 13 ساله بود که بیمار شد.  هرچه مادرش از حکیم و داروهای گوناگون استفاده کرد، فایده نداشت.  تا جایی که او را رو به قبله خواباندند. حکیم گفته بود اگر امروز و امشب را بگذراند، زنده می‌ماند.  حاج‌اکبر در زمان حیات، ماجرای شفا گرفتنش را این‌گونه برای اطرافیانش تعریف کرده بود. فکر می‌کنم نزدیک ظهر بود. من در رختخواب بودم. مادر چندین بار پاشویه‌ام کرد تا تبم پايين بيايد. خوابم برد.  دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی می‌رسید! مات و مبهوت از اینکه چرا من قبلاً از این باغ خبر نداشتم، سرگرم تماشای پرواز پرندگان، سرسبزی درختان و هوای مه‌آلود آنجا بودم.  همین‌طور که گردش می‌کردم، رسیدم به رودخانه‌ای زلال و خروشان. با حیرت چشم دوخته بودم به رود که دیدم آقا امام حسین(ع) آن طرف رودخانه ایستاده‌اند.  چنان شوقی در وجودم به ‌وجود آمد که می‌خواستم از رودخانه رد شوم. دیدم آقا دست‌شان را بالا بردند که يعني بایست. اصرار کردم که آقا! اجازه دهيد بیایم خدمت‌تان.  ايشان فرمودند:  مادرت خیلی استغاثه می‌کند و تو را از ما می‌خواهد. برگرد! ما با تو کار داریم.  از‌‌ همان راهی که رفته بودم برگشتم. چشم که باز کردم ديدم در رختخوابم.  مادرم را دیدم که لبخند می‌زند.  او از من پرسید:  امام حسین(ع) شفایت داد؟ با سر جواب مثبت دادم و بعد از هوش رفتم.  🍁🍁🍁 ماجرای شفا گرفتن از حضرت اباالفضل (ع) محرم