سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه ی حاج‌اکبر ، به‌شدت بیمار بود. كودك بی‌تابی می‌کرد و پدر و مادر دل‌نگران و مضطرب به هر دری می‌زدند تا شاید بچه ی بیمارشان خوب شود اما فایده‌ای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه می‌کردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبه‌روز حال او بد‌تر می‌شد. 🍁🍁🍁   می‌روم شفایش را بگیریم ! روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت.  چشمانش را بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفي از او به گوش می‌رسید.  معصومه حالت احتضار داشت. چند نفری از بستگان در خانه حاج‌اکبر بودند و به همسرش دلداری می‌دادند. کودک را روبه‌قبله خواباندند.  اما معصومه هنوز نفس می‌کشید. حاج‌اکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست.  صبور بود اما به‌راحتی می‌شد غم از دست دادن فرزند را در چهره‌اش خواند.  مدتی گذشت. حاج‌اکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود.  همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاج‌آقا! کجا می‌روید.  این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش‌‌ رها نکنید.  حاج‌اکبر خیلی محکم جواب داد:  (می‌روم تا شفایش را بگیرم) دقایقی از رفتن حاج‌‌اكبر نمی‌گذشت که نفس‌های کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد.  اطرافیان مادر بی‌تاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش كشيدند.  حاج‌اكبر هنوز به هیات نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد.  اما او کفش‌هایش را در‌آورد و راه بازار تهران را پیش گرفت.  به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا‌(ع) قرار گرفت.  اما قبل از اینکه مدیحه‌سرایی را شروع کند، گفت:  (از دو نفر دو کار برمی‌آید. از حاج‌اکبر ناظم‌ روضه خواندن برمی‌آید و از حضرت اباالفضل(ع)‌ زنده کردن مرده‌ها)  شروع کرد به مداحی:   سقای دشـت کـربلا اباالفضل ، اباالفضل، اباالفضل شــد کشته شاه اولیا اباالفضل ، اباالفضل، اباالفضل يکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پا به‌پايش سینه زدند.  🍁🍁🍁 مرده زنده شد  دو سه ساعتی از رفتن حاج‌اكبر از خانه می‌گذشت. هر کس مشغول کاری بود تا مراسم كفن و دفن معصومه به‌خوبی برگزار شود. مادر بی‌تاب دوباره وارد اتاقی شد که معصومه آنجا بود. ناگهان صحنه حیرت‌انگیزی دید. دست و پای کودکش حرکت مي‌كردند. باورش نمی‌شد. اول فکر می‌کرد به نظرش می‌آید ولي اين طور نبود.  معصومه ناگهان سرفه‌ای کرد و دهانش را در جست‌و‌جوی غذا باز کرد.  مادر فریادی از سر شوق کشید و کودکش را در آغوش كشيد.  همه اهل خانه وارد اتاق شدند.  هیچکس باورش نمی‌شد.‌‌  همان موقع یک نفر به سمت هیات حاج‌اکبر رفت و خودش را با زحمت به او رساند.  وقتی به حاج‌اکبر رسید در حالی که گریه می‌گرد، گفت:  (حاج‌آقا! معجزه شده، معصومه زنده شد) با این اتفاق بود که هیاتی‌ها همگی به‌سمت منزل حاج‌اکبر هجوم آوردند تا معجزه حضرت اباالفضل(ع) را به چشم ببینند.  🍁🍁🍁 در برابر مردم خاضع بود  حاج اکبر ناظم،ارادت خاصی به ائمه به‌ ویژه امام حسین(ع) و حضرت اباالفضل(ع) داشت. او يك شیعه واقعی بود. هرچه از او بگويیم، کم گفته‌ایم. او آنقدر خاضعانه با مردم رفتار می‌کرد که همه به حرفش گوش می‌کردند. به پیشنهاد حاج‌ اکبر روز هفتم محرم بازاری‌ها کسب و کار را تعطیل می‌کردند و آماده عزاداری می‌شدند. حاج‌ اکبر هم در این روز‌ها لباس بلند عربی می‌پوشيد و با پاي برهنه راه می‌افتاد سمت بازار. نه گرمای هوا مانعش بود و نه سرما. فرزندانش هم در این ایام پشت سر او راهی هیات می‌شدند.  همه اعضاي خانواده اش لباس سیاه مي‌پوشيدند و دل‌هایشان داغدار سیدالشهدا‌(ع) بود. کتاب غایت حضور  (زندگینامه حاج‌اکبر ناظم) 🍁🍁🍁   بنـویـسیـد شــــدم پـیر ابـاعبــدالله      نوکـری پیـــر، بـه تعـبیر اباعـبــدالله  بنویسـید کـه از کـودکی ام تـا حـالا      بوده ام پـای به زنجـــیـر ابــاعبدالله  طفل جانم که چنین شیر شده در پیری      خورده در کـودکی اش شیر اباعبدالله  شــیر مــهر پســـر فاطمه را در کامم      در ازل ریخــت علــمگیر ابـاعبـدالله  روز و شب در پی برپایی بزمش هستم      فکر و ذکرم شده درگــــیر اباعبدالله  سرنوشتم چو حبیب بن مـظاهر انگـار      گره خورده است به تـقدیر اباعـبدالله  به گمانم که شبی پای عــلم می میرم      چشم در چشم به تصــویر ابـاعبــدالله  آخرش روز دهم جان مـرا می گـیرد      روضه ی سخت و نفسگیر اباعبدالله 🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 امام صادق عليه السلام فرمود:  هر ناليدن و گريه اي مكروه است ، مگر ناله و  گريه بر حسين عليه السلام بحارالانوار ج 45 ص 3 هر چند خسته و پير و ناتوان شدم هرگــه كه نام تو بردم جوان شدم 🍁🍁🍁 حجت الاسلا