فرقِ سرم وا شد ولی دردم دوا شد حیدر از این دنیای بی زهرا رها شد فزت و رب الکعبه رو گفتم بدونن زخم سرم زخم دلم بوده که وا شد زخم بدن راحت‌تر از زخمای نیشه زخم زبون می‌زد به من دنیا همیشه گفتن که: ماهش توی کوچه خورده سیلی حق داره خب توو کوچه آفتابی نمیشه یادم میاد گفتی که تا آخر باهاتم ای یاس من از تو چی مونده غیر ماتم؟ روی در و دیوار، ثبته خاطراتت پرپرشدی تو بین دفترخاطراتم گفتم چرا به رفتنت اصرار داری گفتی باید ثابت کنم تو یار داری یادم نمیره با سراپای وجودم گفتم نرو زهرای من! تو بارداری... توو قبر خوابیدی و بیدار تو هستم مشتاق مرگ و صبح دیدار تو هستم با خنده و عطر و حنا بعد از تو قهرم من بیست و نه ساله عزادار تو هستم این غصه‌های کهنه جا کرده تو سینه آره دیگه... دنیای بی زهرا همینه این زینبم غصه زیاد داره، بذارید حداقل دیگه منو اینجور نبینه روزی همینجا رو سرش سنگا میبارن سر به سرش توو کوفه شاگرداش میذارن توی گلیم آوردنم، طاقت نیاورد میمیره حرف بوریا پیشش بیارن سنگ ِ خلاصه دشمن اصلی شیشه شد وقت رفتن دم‌دمای گرگ و میشه خون خیلی از من رفته و خشکیده لب‌هام آدم که زخمی باشه دائم تشنه میشه از تشنگی هر آدمی از حال می‌ره یک ساعتش واسش قد یک سال می‌ره فکر حسینم، دردمو از یاد بردم تنها و تشنه‌لب تهِ گودال می‌ره گروه شعری یا مظلوم خیره به آسمان شده این دیده‌ی ترم من بی کس همیشه‌ی تاریخ، حیدرم... یک روز آب خوش به گلویم نرفته است از ابتدا غریب مرا زاد مادرم امشب فقط به فاطمه‌ام فکر می‌کنم آغوش باز کرده در این شام آخرم افطار تلخ من به نمک باز می‌شود خرما چرا گذاشته زینب برابرم ای کوفه خوش بخواب علی رفتنی شده راحت شدید از من و فریاد منبرم وقت اذان شده‌ست مهیای رفتنم شمشیرتان کجاست؟ بکوبید بر سرم الله اکبر! أشهد حیدر بلند شد... یارب گواه باش که پُر گشته ساغرم ** فُزْتُ وَ رَبِّ کَعبه! سرم غرق خون شده این را برای فاطمه سوغات می‌برم من را رها کنید خودم راه می‌روم حالا که ایستاده دم خانه دخترم زینب بمان به خانه که خانه‌ست جای تو... این کوچه نیست جایِ تو ای بانویِ حرم از کوچه رد شدن به تو یک‌روز می‌رسد از حال و روز کوفه‌ی آن‌روز مضطرم فریاد می‌زنند ببینید اسیر را فریاد می‌زنی که خدا نیست معجرم فریاد می‌زنند که خیراتشان دهید فریاد می‌زنی که زنسل پیمبرم فریاد می‌زنند که زینب! حسین کو؟ فریاد می‌زنی که به نیزه‌ست دلبرم سیدپوریا هاشمی پدر را در گلیمی از کنار منبر آوردند پسر را در حصیری غرقِ خون و بی سر آوردند علی را کوفیان کشتند در محراب و بعد از آن برای کشتن فرزند او، صد لشگر آوردند اگر خورشید را شق القمر کردند در کوفه همان شق القمر را کربلا بر اکبر آوردند تمام دشت از خونِ ابوالفضل علی پُر شد ز بس بارانِ تیرِ کینه برآن پیکر آوردند ز فولادی که شد شمشیر و بر فرق علی آمد به دست حرمله تیری برای اصغر آوردند چقدر این کوفیان پستند کز بعد حسینِ او ز گوش کودکانش گوشواره‌ها در آوردند سه ساله بود و پا پُر آبله، رخسار و تن نیلی چه روزی با اسیری بر سر این دختر آوردند «وفایی» چون که خطبه خوانی زینب به گوش آمد همه در کوفه می‌گفتند گویا حیدر آوردند سیدهاشم وفایی @navaye_asheghaan