🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴 بابا ، برلب رسید ازغصه جونم کجابودی بابای مهربونم تمام دختران شامی امروز همه بابا شونو دادن نشونم پدررقیه جان خویش دریاب که شداز طعنه های شام بیتاب یکی از دختران با طعنه گفتا رقیه؟ من پدردارم،دلت آب پدر داران مرا تحقیر کردند دگر از زنده ماندن سیر کردند همه بر گریه ام خندیده بودند سه ساله دخترت را پیرکردند اگر دردمندی بگو با رقیه اسیری به بندی بگو یا رقیه بکارت گره گر فتاده بگو ز کارت گره وا کند تا رقیه میان خاک ها دادند جایش پر از تیغ مغیلان بود پایش برای دخترک جای عروسک سر ببریده آوردند برایش دهان من زمشت زجر کج شد پدرجان دنده هایم رج به رج شد دو زانویم دو دستم حس ندارند رقیه جان تو دیگر فلج شد سه ساله بار غم بردم بدوشم دگر افتادم از آن جنب وجوشم شکسته پهلویم بابا غمی نیست اَمــانـم را بــریـده درد گــوشـم به شام و کوفه دلم را محک زدند زطعنه زخم درونم نمک زدند عدو به خنده من وعمه مرا چوشکل فاطمه بودیم کتک زدند 🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴 علی اکبراسفندیار«مداح»