2⃣
#ادامه پست قبلی👆👆👆
گاه در دیری و گاهی در تنور
گاه داری غیبت و گاهی حضور
گاه خاتم میدهی بر ساربان
درس بخشش میدهی بر عاشقان
روی نی، قرآن تلاوت میکنی
کام زینب، پُرحلاوت میکنی
بعد کشتن، این گروه خودپرست
از سرت هم برنمیدارند دست
□□□
بس که زهرا کرد بر آن سر خطاب
بس که انجمریز شد بر آفتاب،
از گلابافشانی چشم بتول
در سخن آمد، سر سبط رسول
گفت: کای مام گرامی! السلام!
خیر مقدم! ای مرا غمدیده مام!
نیست دست ار زیب گردن سازمت
باش تا سر را به پا اندازمت
حال من اینسان که دیگرگون بُوَد
خود تو بنْگر، حال زینب چون بُوَد
دِیْرِ راهب را مشرف کردهای
خود مگر بختی که رو آوردهای؟
گر نمیگشتم شهید کوفیان
کی ز دین جد من بودی نشان؟
خیمههایم را اگر آتش زدند
تا قیامت، شعلهاش باشد بلند
گر نمیشد دست عباسم، قلم
باز اسباب شفاعت بود، کم
غم مخور کامروز حق خواهد چنین
تا شوم فردا، «شفیعالمذنبین»
□□□
آنچه سر میگفت و زهرا میشنید
راهب دلخسته ناظر بود و دید
کمکم از آن حال و از آن سرگذشت
کرد بر حال طبیعی بازگشت
دید زآن خیل زنان و قدسیان
نیست اندر دِیْرِ خود بر جا نشان
عقل پس هی زد بر او کای نیکنام!
پرده بالا رفت و مطلب شد تمام
دید مطلب، مطلب دیگر بُوَد
گفت: هر سِرّی است، در این سر بُوَد
خاست از جا با دو چشم اشکبار
آمد و سر را گرفت اندر کنار
بوسهها بر روی آن سر داد و گفت:
کای مِهینگنجینهی راز نهفت!
خوب، جانا! خودنمایی میکنی
راستی، کار خدایی میکنی
گر به صورت هستی از پیکر، جدا
نیستی در معنی از داور، جدا
ظاهرت، مغلوب و باطن، غالبی
عین مطلوبی که حق را طالبی
چون برون هستی ز سرحد خیال
خود بفرما، آن چه حال است؟ این چه حال؟
جلوهای کردی، مرا کردی اسیر
جلوهای دیگر کن و جان را بگیر
سالها در کنج این دِیْرم، مقیم
تا برم پی بر صراط مستقیم
گفته بودند: این سر بیگانه است
شد یقینم کآن سخن، افسانه است
گر سر بیگانه دور افتد ز تن
کی سخن گوید میان انجمن؟
در سخن بودی از این پیش، ای عزیز!
کن تکلم با من دلخسته نیز
تا بدانم از کجایی، کیستی
اینچنین آشفتهحال از چیستی
دشمنی گر با تو دارند این سپاه
اهل بیتت را چه میباشد گناه؟
گر سرت را از جفا ببْریدهاند
از چه دیگر از قفا ببریدهاند؟
گر خصومت با تو میبودش یزید
پس چرا شد نوجوانانت، شهید؟
تا سر ببریدهات شد در سخن
عهد یحیی تازه شد در چشم من
□□□
ناگهان با راهب اندر انجمن
آن سر بُبْریده آمد در سخن
تافت نور معرفت را در دلش
عاقبت، توفیق حق شد شاملش
گفت کای مرد سعید پارسا!
وی نکواندیشه در راه وفا!
من که میبینی سری بیپیکرم
آن شهید راه عشق داورم
گفت: میدانم ولیکن در کجا؟
گفت: اندر سرزمین کربلا
گفت: ای گل! از کدامین گلشنی؟
گفت: از باغ نبی گر روشنی
گفت: نام آن نبی را کن بیان
گفت: احمد، خاتم پیغمبران
گفت: بابت کیست؟ ای شاه هدی!
گفت: میباشد علیِ مرتضی
گفت: کبْوَد مادرت؟ ای مقتدا!
گفت: باشد مام من، «خیرالنسا»
گفت: گر داری برادر، گو به من
گفت: نام نامیاش باشد، حسن
گفت: گر غیر از حسن داری بگو
گفت: عباس است، آن پاکیزهخو
گفت: اخْوانت کجایند؟ ای وحید!
گفت: گردیدند آن جمله شهید
گفت: یارانی که داری گو به من
گفت: نبْوَد غیر هفتاد و دو تن
□□□
گفت: یارانت چه شد؟ ای جانِ پاک!
گفت: گردیدند از کین چاکچاک
گفت: گو تقصیر یارانت چه بود؟
گفت: حقگویی در این مُلک وجود
گفت: باقیماندگانت کیستند؟
گفت: غیر از این اسیران نیستند
گفت: اینان از یتیمان تواَند؟
گفت: آری؛ لیک مهمان تواَند
گفت: نبْوَد این زنان را یاوری؟
گفت: زینب مینماید مادری
گفت: زینب از چه نامش غمفزاست؟
گفت: او «امالمصائب» زین عزاست
□□□
گفت: حُجت بعد تو در عصر، کیست؟
گفت: غیر از سید سجاد نیست
گفت: سجادت کدام است؟ ای امیر!
گفت: بیمار است و میباشد اسیر
گفت: او را چون نکشتند از جفا؟
گفت: امر حق چنین کرد اقتضا
تا بمانَد زنده زینالعابدین
زآن که بیحجت نمیباید زمین
گفت: ظلمی را که کردند این گروه
کس نکرده است، ای شه کیوانشکوه!
گفت: زین قوم آنچه میبینم جفا
راضیام بر آنچه میخواهد خدا
تا خدا معشوق و تا من عاشقم
در طریق عشقبازی، صادقم
من همان روزی که بستم بار عشق
برگشودم بر سر بازار عشق،
لطفها دیدم به هر منزل از او
چون نبودم یک زمان غافل از او
داشت معشوق آنچه از کالای ناز
نازهایش را خریدم با نیاز
آنچه بودم در جهان، مال و منال
ز اقربای سالخورد و خردسال،
هدیه کردم سربهسر در راه دوست
فدیه دادم، بود چون دلخواه دوست
ترکِ هستی را از آن کردم شتاب
تا نباشد در میان ما، حجاب
این تعیّنها، حجاب عاشق است
هر که را نبْوَد تعیّن، صادق است
ترک سر کردم که عین او شدم
تا ز احسانش حسین او شدم
بین ما دیگر نمیگنجد حجاب
کو حجابی بین نور و آفتاب؟
#ادامه شعر در پست بعدی👇👇👇