عشق سحری کرد و ناغافل نمی‌دانم چه شد عقل سرگردان دل شد، دل نمی‌دانم چه شد زورقی ناچارم از تسلیم در دریای عمر طعنهٔ طوفان شدم ساحل نمی‌دانم چه شد کاروان گم‌کردهٔ دشتی شبیخون خورده‌ام دل به گمراهی زدم، منزل نمی‌دانم چه شد سال‌ها در باغِ ایمان خرمنی اندوختم با نگاهی سوختم حاصل نمی‌دانم چه شد عقل ابری شد که عشق روشنم را تیره ساخت ماه بودم، مه شدم -کامل- نمی‌دانم چه شد 📕فقط او بخواند/ @neday_ardakan🔷