🌹داستان امشب در نقطه‎ای نزدیکی پلدختر، روستایی است که در آن قبّه‎ای ساخته شده است که زیر آن دو قبر وجود دارد. یکی از قبرها متعلّق به سیدی است که عالم و امام جماعت آن ده بوده است و دیگری متعلّق به یکی از اهالی روستاست. داستان این دو قبر این است که سال‎ها قبل، در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، آن روستایی امام جماعت ده را برای افطار به منزلش دعوت می‎کند و امام جماعت هم می‎پذیرد. هنگام مغرب امام جماعت برای افطار به خانه‎ی آن روستایی می‎رود، ولی هنوز او به منزل نیامده بود. اهل خانه از او استقبال می‎کنند و پس از اذان از او می‎پرسند افطاری بیاوریم یا اوّل نمازتان را می‎خوانید؟ میهمان می‎گوید نماز را اوّل می‎خوانم تا میزبانمان از راه برسد و همراه با او افطار کنیم و مشغول نماز می‎شود. اهل خانه در اطاق مشغول آماده کردن سفره‎ی افطار می‎شوند و شاهد نماز خواندن وی هم بودند. بعد از اینکه نماز او تمام می‎شود، به وی می‎گویند شما که نماز می‎خواندید، چطور صدای حیوانات ده و صدای رودخانه و امثال آن همچنان می‎آمد؟ میهمان می‎پرسد مگر قرار بود نیاید؟ اهل خانه می‎گویند ولی آقای ما هر وقت به نماز می‎ایستد، همه‎ی این صداها خاموش می‎شود. میهمان خیلی تعجّب می‎کند، ولی به روی خود نمی‎آورد تا اینکه میزبان به منزل می‎رسد و از میهمان می‎پرسد افطار کنیم یا من هم نمازم را بخوانم؟ میهمان می‎گوید اوّل شما نمازتان را بخوانید. وقتی آن روستایی به نماز می‎ایستد، عالِم ده با تعجّب متوجّه می‎شود همه‎ی صداهای ده خاموش شد و یک سکوت عمیق حاکم شد. از اینجا به مرتبه‎ی بلند معنوی آن روستایی به ظاهر ساده پی می‎برد و وصیت می‎کند هر وقت من از دنیا رفتم، جسدم را کنار قبر این روستایی دفن کنید و اکنون این دو نفر در کنار هم به خاک سپرده شده‎اند. 📚مصباح الهدی:استاد مهدی طیّب @neday_e_dehestan