•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄• ✍ حکایت «اولین خریدار» واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ اهل علم بودند. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ ، شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار آن خلوت بود. وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشی که شلوغ بود،فروشنده ، مالک مغازه است ولی پارچه‌فروشِ مغازه خلوت، تنها فروشنده است،نه مالک. واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند. ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت. سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. •┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈• https://eitaa.com/nedayeeslam