نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت بیست و دوم: معلم ملکه جان هاوکینز قاچاق فروشی انگلیسی بود که با کشتی
برگی از داستان استعمار قسمت بیست و سوم: اول عاج، بعد بچه در داستان قبل خواندیم که سود ‌هاوکینز از فروش برده آن قدر ریاد بود که حتی ملکه انگلیس را هم مجاب کرد تا از تجارت برده حمایت کند و خود نیز در این مسیر گام بردارد. ادامه داستان... ملکه، کشتی بزرگتری به نام عیسی مسیح را به هاوکینز داد تا بتواند برده‌های بیشتری را جابه‌جا کند و هاوکینز بار دیگر راهی آفریقا شد. به این ترتیب، انگلستان هم پس از پرتغال و اسپانیا وارد تجـارت بـرده شد. اروپایی‌ها هنگامی‌ که می‌دیدند جنگ بین قبیله‌های آفریقایی به نفع آن‌ها تمام می‌شود و آن‌ها می‌توانند اسیران را از طرف پیروز بخرند، به اختلافات و کینه‌های کهنه بین قبیله‌هـا دامن می‌زدند. آنها گاهی نیز به رئیس یک قبیله سلاح آتشین تحويل می‌دادند تا او به آسانی بر دشمنان خود پیروز شود و از آن‌هـا اسير بگیرد. اروپایی‌ها به این شیوه‌ها اکتفا نکردند و در جاهایی که امکان داشت خود نیز به شکار انسان دست زدند. گاه خانه ای کوچک در میان جنگل طعمه خوبی برای این شکارچیان بود. بچه‌هایی هم که در خانه‌ها تنها می‌ماندند ممکن بود به دست این شکارچی‌ها بیفتند. برده‌ای که در یازده سالگی به دست انگلیسی‌ها اسیر شده بود. بعدهـا آغاز بردگی اش را این گونه توصیف کرد «یک روز که همه مردم روستا برای کار به کشتزارها رفته بودند، من و خواهرم در خانه تنها بودیم. ناگهان دو مرد و یک زن از دیوار خانه ما بالا آمدند، به درون خانه پریدند و به سرعت ما را گرفتند. فرصت هیچ مقاومتی نداشتیم. آنان جلو دهانمان را گرفتند و ما را با خود به درون جنگل کشاندند.» این برده‌ها را همراه برده‌های دیگر به هم زنجیر میکردند و گاهی هفته‌ها در جنگل پیش می‌رفتند تا به محلی برسند که بقیه اروپایی‌ها منتظرشان بودند. کار و زحمت برده‌ها از همین نقطه آغاز می‌شد. اروپایی‌ها بارهای عاج یا فلفل و حتی محموله‌های طلا را روی شانه برده‌هایی که به هم زنجیر شده بودند می‌گذاشتند تا این کالاهـا را بـه طـرف ساحل حمل کنند. در ساحل، یک پزشک آنها را معاینه می‌کرد و بعد اجازه می‌داد سوارکشتی شوند. در اینجا ممکن بود به صاحب کشتی فروخته شوند، اما این امکان هم وجود داشت که شکارچی‌ها از کارکنان کشتی باشند. اگر بخت و اقبال یار برده‌ها بود. راهی اروپا می‌شدند؛ چون مسیر کوتاه و آسان بوده اما اگر قرار بود در آمریکا فروخته شوند، سفری هولناک روی اقیانوس اطلس انتظارشان را می‌کشید. برده‌هایی که در یک کاروان به هم زنجیر شده بودند، گاه ممکن بود مسیری دو هزار کیلومتری را در سخت ترین وضعیت در دل جنگل طی کنند تا به ساحل برسند. نگهبانان آن‌ها ممکن بود اروپایی یا آفریقایی باشند؛ اما با خشونتی عجیب با آن‌ها رفتار می‌کردند. مسافری که با یکی از این کاروان‌ها همراه بوده، در خاطراتش نوشته است: «نمی‌توانم کثیفی سر و تـن ایـن برده‌ها را توصیف کنم. بر تمام تنشان زخم‌های شلاق دیده میشد. مگس‌هایی که آن‌ها را دنبال می‌کردند، از خونی که از این زخم‌ها جـاری بـود تغذیه میکردند و همین وضع زخم‌های آن‌ها را دردناک تر می‌کرد. هر نگهبان، یک تفنگ، یک چاقو و یک نیزه همراه داشت. مـن بـه یکی از آن‌ها گفتم: این‌ها نمی‌توانند با این وضع بار حمل کنند. او لبخندی زد و گفت: چاره ای ندارند. یا بایـد بروند، یا بمیرند. گفتم: ' اگر آن قـدر بیمـار شـوند که نتوانند راه بروند، چه کار می‌کنی؟ گفت: سریع با یک نیزه کار را تمام می‌کنم. هر یک از زن‌ها یک عـاج بـزرگ را هم بر دوش می‌کشید. بعضی از آن‌ها بچه ای را هم در آغوش داشتند. از نگهبان پرسیدم: اگر آن قدر ضعیف شوند که نتواننـد عـاج را حمـل کـنـنـد، چه کار می‌کنید؟ نگهبان گفت: نمی‌توانیم یک عـاج ارزشمند را بـر زمیـن بیندازیم و برویم. مـا بـچـه را بـا نیـزه می‌کشیم و بار او را سبک می‌کنیم. اول عاج، بعد بچه. مادری که بچه اش را مقابل چشمانش با نیزه کشته بودند، در حالی که زنجیرهای کلفتی بر گردن و پاهایش سنگینی می‌کرد صدها کیلومتر را با یک عاج سنگین روی شانه در میان جنگل طی می‌کرد و هنگامی‌که به ساحل می‌رسید، تازه رنج‌هایش آغاز می‌شـد: سفر هراسناک دریایی در انبار تنگ و تاریک کشتی؛ جایی که در کنار برده‌های دیگر حتی برای نشستن هم جا نداشت.» @entekhabatqods