💕اشرف‌السادات براتی همسر شهید_سید_یحیی_براتی. ما با همسرم فامیل دور بودیم و شهید نوه عموی پدرم هستند. با هم رفت و آمد داشتیم؛ اما نه زیاد. سال ۷۰ بود که پدرشان من را به آقا سید معرفی می‌کنند، آقا سید هم خیلی خوشحال می‌شوند و می‌آیند منزل ما برای دیدن بنده.   وقتی به خواستگاری آمدند گفتند: من آرزو داشتم خدا یک زن سیده به من بدهد.   💖 ما با هم صحبت کردیم. آن زمان سرباز بود و می‌گفت: «اگر خدا بخواهد می‌خواهم بروم لشکر امام حسین علیه‌السلام. من این لشکر را به‌خاطر نام مقدسش این لشکر را خیلی دوست دارم. دوست داری همسر یک نظامی بشوی؟»   من هم دوست داشتم همسرم یک نظامی باشد 💕 وقتی گفت می‌خواهم وارد سپاه شوم، خیلی خوشحال شدم و گفتم: پای همه چیزش می‌ایستم. گفت: این کار مأموریت دارد، جدایی دارد، سختی دارد. گفتم: اگر حضرت زهرا و اهل‌بیت علیهم‌السلام بخواهند من هم قبول می‌کنم. او هم خیلی از این حرف من خوشحال شد.   👫ثمره ازدواج ما دو فرزند به نام‌های سید علی و زهرا سادات است.   اخلاق و رفتار شهید چگونه بود؟ 🌷🍃خیلی خوش طبع و خوش اخلاق. جدا از اینکه همسرم بود؛ در بحث قرآن و اخلاق هم استادم بود. خیلی مطالعه داشت و مشاور خوبی برای من و بچه‌ها بود. خیلی مردم دوست بود. به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت.   چطور بحث سوریه را مطرح کرد؟ وقتی سری اول نیرو‌ها از اصفهان اعزام شدند، به من گفت: «بچه‌ها دارند می‌روند که از حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علی‌ها دفاع کنند. اگر قسمت بشه من هم می‌خوام بروم.» و تأکید کرد: «ان‌شاءالله دیگه اینجا نمی‌مونم.» گفتم: حالا فرقی نمی‌کنه. شما اینجا در لشکر امام حسین (ع) هم داری خدمت می‌کنی. حالا کو تا سوریه. 🌷گفت: «ان‌شاءالله به وقتش می‌بره. خدا کنه که رزمنده‌ها پیروز بشن و حرم آسیب نبینه.»   ❣گذشت تا اینکه یک روز که از سر کار برگشت گفت: «خدا را شکر دارن از بچه‌های لشکر برای اعزام به سوریه ثبت‌نام می‌کنن که همین جا آموزش ببینن و برن دمشق.» گفتم: آخه سوریه کجا و شما کجا؟ گفت: «اصلا نبینم از این حرف‌ها بزنی. به قول حضرت آقا هر جا می‌بینی مسلمانی اذیت می‌شود باید برای دفاع بروی.» گفتم: افتخار می‌کنم که مدافع حرم بشی.   🌺من همه چیز را به شوخی می‌گرفتم و فکر نمی‌کردم واقعاً بخواهد برود. بعد دیدم که روزنامه‌ها را می‌خواند و خبر‌های سوریه را پیگیری می‌کند. 🌲 واقعاً دیگر دل تو دلش نبود. قبل از اینکه عازم سوریه شود، آن‌قدر دغدغه سوریه و مشکلاتی که در آنجا به‌وجود آمده بود ذهنش را مشغول کرده بود که موهایش داشت سفید می‌شد. من که نگاهش می‌کردم می‌گفتم او دیگر در خودش نیست و دوست دارد برود.   🌺کار‌ها به‌گونه‌ای پیش رفت که همان سری اول که دوستانش قرار بود اعزام شوند، او هم همراهشان برود. جریان از این قرار بود که فرزند یکی از دوستانش بیمار می‌شود و او را در بیمارستان بستری می‌کنند. می‌رود با التماس به دوستش می‌گوید حالا که فرزند شما بیمار است و بستری شده اگر اجازه بدهی من جای شما بروم. دوستش هم راضی می‌شود و قرار می‌شود که او برود. اما برای اینکه اشکالی نداشته باشد از روحانی لشکر سؤال می‌کند و او هم می‌گوید اگر خودت و خانواده‌ات راضی باشید اشکالی ندارد.   😔آقا سید که آمد خانه گفت: «من دیگه نمی‌تونم بمونم و دارم می‌روم.» گفتم: شوخی می‌کنی؟ گفت: حالا ببین!    هفته بعدش دوباره این مسئله را مطرح کرد. گفت: «من دارم کارامو می‌کنما!» 😢یک دفعه گریه کردم و گفتم: اگر من راضی نباشم چی؟ گفت: خدا راضیت می‌کنه. گفتم: نه نمی‌تونم. دلشوره عجیبی پیدا کردم.   🌺رفته بود به بچه‌ها هم گفته بود: دعا کنید مادرتون راضی بشه. من نمی‌تونم بمونم و باید بروم. از علی پرسیده بود: تو راضی هستی یا مثل مادرت مخالفی؟ علی گفته بود: من افتخار می‌کنم که شما مدافع حرم بشی. 🌺 به زهراسادات هم گفته بود و او جواب داده بود: من عاشق اهل‌بیتم و دوست دارم که شما مدافع حرم باشی.   🙂حتی زهرا سادات هم با شوخی به او می‌گوید: بابا نکنه بری و شهید بشی. حالا شهید شدی همین جا دفنت کنیم یا ببریمت گلزار شهدای اصفهان؟ خندیده بود و گفته بود: نه بذار تو محله خودمون هم یه مدافع حرم داشته باشیم.     چند بار اعزام شدند؟ 🏴یک‌بار سال ۹۴ رفت و در همان اعزام هم به شهادت رسید. اواخر آبان اعزام شدند و ۱۶ آذر به شهادت رسید. در کل ۲۳ روز آنجا بود.