چه زیبا بود امروز خاطرات مردی که پروای نام ندارد و در کهف گمنامی خویش مأوا گرفته است به یاد شهد حبیب الله آن که در زمین گمنام و در آسمانها مشهور است به مادر قول داده بود بر می گردد … اما برنگشته و مادر در حال اشک ریختن زمزمه می‌کند: دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد عاقبت با اشک غم کوه امید کاه شد گفته بودی یوسف گم گشته باز آید ولی‌... یوسف من تا قیامت هم نشین چاه شد