بی‌قرار ملاقات نیمه شب که رفتیم حرم امام رضا تا مدتی بعد از اقامه نماز صبح در حرم بودیم و نزدیک طلوع آفتاب از حرم خارج شدیم. دقایقی بعد در حسینیه به علت سرمای زیاد زیر پتو دراز کشیدم احمد آقا هم به صورت نشسته در کنارم بود و گوشه پتو را روی پای خود کشیده بود و مشغول ذکر بود. او بی‌قرار بود گویی باید به ملاقات کسی می‌رفت و منتظر زمان ملاقات بود ‌دانستم که احمد آقا تا طلوع آفتاب نمی‌خوابد و منتظر بودم تا زمان طلوع آفتاب شود و احمد آقا بخوابد. زیر پتو خود را بیدار نگه داشتم حالا دیگر مدتی از طلوع آفتاب گذشته بود از او خواستم تا بخوابد اما احمد گفت تو بخواب جدداً پرسیدم احمد جان چرا نمی‌خوابی هوا خیلی سرده زیر پتو بخواب تا گرم شوی. احمد گفت محسن جان تو بخواب من باید جایی بروم. گفتم جایی بروی مگر غیر از حرم جای دیگری هست که بروی از حرم هم که تازه برگشتیم. احمد سکوت کرد و چیزی نگفت مجدد پرسیدم کجا می‌روی احمد نشسته بود و من زیر پتو خوابیده بودم. دست با محبتش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت محسن جان تو بخواب من باید به دیدن کسی بروم باید کسی را ملاقات کنم این حرفش دلم را لرزاند و خوابم را پراند. گفتم خوش به حالت احمد جان می‌تونم باهات بیام احمد با نگاه خاص و با چهره‌ای برافروخته و نورانی و با حسرتی که در کلامش نهفته بود گفت محسن جان خیلی به تو گفتم که خودت را آماده کن اما تو هنوز آماده نیستی و متاسفانه نمی‌توانی بیایی و از جا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که احمد بازگشت ل او کاملاً با صبح فرق داشت شادابی خاصی در چهره‌اش موج می‌زد یک جمله پرسیدم احمد جان موفق شدی؟ گفت بله