کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_هشتاد_و_هفتم گفتم: +چطور؟ از چه لحاظ؟ عاصف
@kheymegahevelayat من دیگه رفتم توی حال خودم. فاطمه هم مشغول موبایلش شد. دیگه من بودم و شهدا. رفتم توی حال خودم.. کمی چشمام تر شد. هی زیر لب این یک بیت شعرو خطاب به شهدا و امام حسین میگفتم: «شراب داد به من روزگار لب نزدم / ولی تو زهر بده قول میدهم بخورم.» شهدا رو پیش خدا و امام حسین واسطه قرار دادم تا کمکم کنند به آرزوی دیرینه ام برسه ام. نیم ساعتی باهاشون حرف زدم، درد دل کردم. خلاصه صفا کردم و روحم زلال شد. دو رکعت نماز استغاثه خوندم تا در این پرونده کمکم کنند. نمازم که تموم شد دست خانومم و گرفتم و رفتیم سمت ماشین. با خانومم داشتم حرف میزدم و تقریبا پنجاه متر مونده بود که به ماشین برسیم، گوشیم ویبره خورد. چک کردم دیدم شماره عاصف هست. متن پیام: «سلام بر مومن خدا. خوبی؟ خوشی؟ حدیدو دریاب. میخواد یه کم رادیوجوان گوش کنه.» منظورش از رادیو جوان بیسیم بود. یه هویی یادم اومد که بیسیمم و خاموش کرده بودم گذاشتم داخل کیفم. به خانومم گفتم فوری بریم سمت ماشین. رفتیم و سوار ماشین شدیم. فاطمه زهرا نشست پشت فرمون. منم کیفم و از صندلی عقب برداشتم، بیسیم و که داخل کیفم بود آوردم بیرون روشن کردم.. فورا بیسیم زدم به حدید. +حدید/ عاکف _حاجی سلام. +سلام به روی ماهت.. چیزی شده؟ _برای لونه ی کفتارها غذا آوردن. +عادی بود رفتارا؟ _بله چیز خاصی نبود. خواستم فقط گزارشش و بدم که شما در جریان باشی. +بسیار عالی. اوضاع تحت کنترل هست؟ همه چی آرومه؟ _بله  همه چیز تحت کنترله. +کسی که اومد غذاهارو تحویل گرفت زن بود یا مرد؟ _زن! +پس همچنان اون مرد نامرد که عقیق و زد نمیخواد رُخ عیان کنه. _بله. دقیقا. +حواستون باشه، اگر رویت شد عکس بگیرید. _دریافت شد تمام. +تمام. ارتباطمون تموم شد و با خانومم رفتیم سمت منزل حاج کاظم. وقتی رسیدیم منزل حاج کاظم، یک ساعتی از شب نشینیمون گذشته بود که دیدم حاجی بهم اشاره زد بریم بالا داخل اتاقش. از خانواده فاصله گرفتیم رفتیم بالا داخل اتاق شخصی و کاری حاج کاظم. وارد که شدیم درب و بستم رفتم نشستم روی صندلی نزدیک میزکار حاجی. حاج کاظم دو سه دقیقه ای رو با ریشاش وَر رفت، منم هر چندلحظه زیر چشمی نگاش میکردم... منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه!! همینطور که دستش روی محاسنش بود، هر از گاهی هم سیبیلش و پیچ و تاپ میداد گفت: _چخبر از پرونده ای که داری روش کار میکنی؟ +راستش حاج آقا احساس میکنم در این پرونده باگ داریم. اما حواسم هست. بعدشم، حاج هادی خیلی وحشتناک «نه» میاره برای طرح من. _مسئولته. من نمیتونم زیاد اعمال نفوذ کنم. اما خیالت جمع، از پشت سر هدایتت میکنم و حواسم بهت هست. بخوام زیاد ازت حمایت کنم، شاکی می‌شه، خبر هم به بالایی میرسه ، منم حوصله حاشیه ندارم. بزار آروم آروم بریم جلو. تو هم چون تازه اومدی این معاونت مستقر شدی، کمی زمان میبره تا هادی بهت اطمینان کنه. چون منو تو سوای اینکه باهم نزدیکیم، به طور مستقیم باهم دیگه کار کردیم میشناسمت.اما هادی باتومستقیم کار نکرد، از ظرفيت های تو باخبر نیست. علیرغم اینکه پروندت و خونده ولی بازم سخت اطمینان میکنه. تو هم میای یه هویی اون طرح و میدی طرف هنگ میکنه. خیال میکنه تو مخت تاب داره. دیگه نمیدونه تو این کاره ای. +به نظرت قبول میکنه پیشنهادی که دادم؟ _نمیدونم.. هادی آدم سختیه، ولی من درستش میکنم. طرحت عالیه، اما ریسک بالایی داره پسرم. بگذریم.. بهم بگو عزتی وضعیتش چطوره؟ +جوری زدمش که حالا حالاها بلند نمیشه. _عاکف حواست باشه که رو دست نخوریم. یه چیزی درگوشی بهت میگم پیش خودمون باشه. نخواستم جلوی هادی چیزی بگم، اما راستش من با طرح تو علیرغم اینکه خطرناکه موافقم. استرس طرحت خیلی بالاست و ریسک بالایی داره. نمیدونم حاج آقای (...) موافقت میکنه یا نه. ضمنا تا دیر نشده، هرچی زودتر وضعیت اینکه عوامل و تیم های حریف دارن از کدوم سرویس هدایت میشن رو مشخص کنید. +حاجی راستش این شیوه ای که عقیق شهید شد و جراحتی هم بر نداشت، دکتر اداره که درون پزشکی قانونی مستقر بود امروز میگفت که این نوع ضربه ها، فقط در تخصص افسران اطلاعاتی و یا عوامل آموزش دیده موساد هست. _چطور؟ +آخه ظاهرا قبلا هم این مورد برای سه تا از عوامل اطلاعاتی دشمن که باید توسط بالا دستی های خودشون حذف میشدن تا ما بهشون نرسیم، در همین ایران اتفاق افتاده بود. من اولین بار هست میبینم و میشنوم. _بیشتر توضیح بده ببینم. +ضربه ای که به اویس «عقیق» وارد شده به گلوش خورده. یعنی دقیقا بالای لوله ی تنفسش. وقتی ضربه وارد شد جای کبودی هم نمیمونه و فقط حالت خفگی دست میده. دکتر میگفت قبلا با شما روی یه پرونده کار کرده که همینطور بود. هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar