@kheymegahevelayat بعد از اینکه وارد بیمارستان شدیم، سه ساعتی رو تحت نظر بودم و دائم بهم سرم و مسکن میزدن. شاید درد جسمم و آروم میکردن، اما درد روحم و نه!! چون دلم با فاطمه بود... عاصف اومد سمتم، دیدم خیلی به هم ریختس، بهش گفتم: +عاصف جان، تو برو 4412. به صلاح نیست بیشتر از دو ساعت کسی رو جای خودت بزاری. الآنم چندساعت شده. _عاکف من دلم با تو و فاطمه خانوم هست ! +گفتم برو ! نیازی نیست ! کوه آتشفشان بودم.. باید در موقعیت من بودید تا درک میکردید داره بهم چی میگذره! دنبال یه فرصت بودم تا اون کاری که در ذهنم بود انجامش بدم و برای همیشه به سرانجام برسونم. این یک سال اخیر کینه بدی رو از یکی داشتم.. ازش دوتا کینه به دلم مونده بود، یه کینه کاری وَ دیگری کینه شخصی. اون آدم هیچ کسی نبود به جز... در همین فکر بودم که حاج کاظم اومد داخل اتاقم، عاصف و بهزاد و فرستاد بیرون. درب اتاق و محکم بست، با صدای آروم ولی پر از عصبانیت بهم گفت: _عاکف؟ همینطور که داشتم از درد انگشت دستم هرچندلحظه به خودم میپیچیدم، و با پانسمانش وَر میرفتم گفتم: +بله حاج آقا. _موضوع چیه؟ +یعنی چی موضوع چیه حاجی؟ این بار صداشو برد بالا گفت: _من خَرم یا تو! مگه با تو نیستم؟ +استغفرالله. دور از جون حاجی !! آخه این چه حرفیه! چرا داری به خودت توهین میکنی ! _بار دوم هست که حال فاطمه زهرا داره طی این دو هفته اخیر بد میشه ! دفعه قبل هم خونه ما بودید اینطور شد. الآنم همینطور ! بهت گفتم موضوع چیه؟ چرا یک هفته هست که سر و وضعت شده این !؟ چرا وقتی میای اداره لباسات نامرتبه؟ چرا این دو هفته انقدر لاغر شدی؟ چرا شبیه آدمای افسرده رفتار میکنی؟ چرا دیروز بغضت جلوی من و هادی ترکید؟ دلیلش فاطمه بود؟ آره؟ باتو هستم عاکف !! چیزی شده که من بی خبرم؟ جوابی ندادم. حاجی هم دید جوابی ازم نمیتونه بگیره، یه دونه محکم با مشتش زد روی یخچال کنار تختم گفت: _ دِ لا مصب با تو هستم. جون بکن حرف بزن لعنتی ! جواب این همه چراهای من و بده. +آخه چرا داری بهم گیر میدی حاجی؟ خب دست از سرم بر دار. بزار تنها باشم و به درد خودم بمیرم! اینکه شما بدونی یا ندونی دردی از من دوا نمیکنه و کاری رو پیش نمیبره! حاج کاظم از عدم پاسخگویی من به سوالاتش کلافه شده بود..گفت: +پسرجان، تورو به روح پدر شهیدت بهم بگو موضوع چیه! با این قسم دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. سرم و انداختم پایین، حدود 30 ثانیه مکث کردم، گفتم: +چی بگم حاج آقا. فاطمه زهرا..... _فاطمه زهرا ! چی؟ حرف بزن عاکف ! بهم بگو. نفسم و دادم بیرون، چندثانیه ای به زمین خیره شدم، بعد سرم و آوردم بالا دیدم حاجی چشماش و درشت کرده منتظر شنیدن حرفای منه. سرش و تکانی داد و بهم اشاره زد یعنی «ادامش و بگو». گفتم: +متاسفانه مغز فاطمه پر شده از لخته های خون. طبق آزمایشی که داده و اسکنی هم که از سرش گرفته شده، ظاهرا داخل سرش تومور بدخیم هم وجود داره. از طرفی وقتی گروگان تیم عطابود، چندبار به سرش ضربه وارد شده، برای همین جمجمش ترک خیلی ریزی برداشته ! حاجی دوتا دستاش و گذاشت روی صورتش، گفت: _واااای خدای من ! پسر تو چی میگی ! +حالا میشه ولم کنید؟ مکث کوتاهی کرد گفت: _دکترا چی گفتند؟ +گفتند تا چندماهِ دیگه بیشتر زنده نمیمونه. _چیییی؟؟؟!!! +متاسفانه توموری که داخل سرش قرار داره، جزء تومورهای بدخیم هست. لخته های خونی هم که بابت اون ضربه ها به سرش داخل مغزش جمع شده خیلی زیاده. همه جارو پر کرده ! دلیل تشنجش اینه. دلیل بیهوش شدناش اینه ! دکتر گفته بزار راحت باشه و عملش نکن. _چرا عمل نشه؟ +چون دکتر گفته زنده موندنش زیر تیغ جراحی زیر 5 درصده. _خدای من ! باورم نمیشه ! الآن باید چیکار کنیم؟ +ازت یه خواهشی دارم. _بگو پسرم. میشنوم! +باید پدر و مادر فاطمه و خانوادش و درجریان بزاریم. خانواده منم باید بدونن. فعلا فقط مهدیس میدونه و شما !! من نمیتونم، وَ جراتشم ندارم که بخوام به صورت پدرخانومم و مادر خانومم نگاه کنم ! همینطوریشم اونا منو باعث و بانیِ خیلی از مشکلات فاطمه میدونن !! _عاکف من... تا گفت من، گفتم: +حاجی، بخدا من روم نمیشه. طاقت دیدن اشکای مادر فاطمه و مادر خودم و ندارم. این فقط کار خودته. حاج کاظم مکث کرد، اما راهی نداشت جز اینکه بپذیره. واقعا گفتنش به یه پدرو مادر سخت بود گفت: _باشه. بزار ببینم چیکار میتونم کنم +حواستم باشه! نباید بفهمن فاطمه سرش ضربه خورده. از همه مهمتر اینه که هیچکسی نمیدونه من امنیتی هستم خانواده فاطمه از پدر و مادرش تا کل فک و فامیلاش مثل خانواده من خیال میکنن کارمند وزارت نفت هستم از خانواده من فقط مادرم شرایط کاری منو میدونه باید خودت زحمت بکشی و بابت مریضی فاطمه همین امشب یه جلسه بزاری خونمون یا خونه مادرم، که پدرومادر فاطمه هم باشن و در جریان این مسئله قرار بگیرن