«پاشو برو ازم شکایت کن اسکل! پاشو از جلوی چشمام دور شو. پاشو گفتم. برو برام گزارش رد کن و بنویس باهام برخورد فیزیکی کرده.» عمار که بالا سر سعید بود و اونم ترسیده بود و نمیدونست منو آروم کنه یا اون بیچاره را حال بیاره، گفت: «محمد جان عزیزت ول کن. باشه بابا. چیزی نشده که. اصلا میگم مجید آدرسو فورا بیاره. اداره است که. میگم الان بیاره. تو آروم باش یه کم.» سعید به زور نفس میکشید و بدنش کوفته شده بود. وسط درد و نالش به زور گفت: «حاجی من غلط بکنم برای شما گزارش رد کنم. به روح برادرم قسم اگه بگید برو، میرم شهرمون و پشت سرمم نگام نمیکنم. ولی منو ببخش. معذرت میخوام. اصلا تو این فکرا نبودم که بخوام آدرسو بیارم. اینقدر غرق رویا و هیجان عملیات با شما بودم، که روی سر همه ترافیکا پرواز کردم تا به شما برسم. حاجی غلامتم. اما حقم این نیست. اگه میگید دیر میشه که خودم برم بیارم، لااقل اجازه بدید به مجید بگم بیاره!» من از عصبانیت و کمبود وقتی که داشتیم، اصلا نگاش نمیکردم و جوابش نمیدادم. عمار به سعید گفت: «باشه داداش. خودت زنگ بزن مجید برامون بیاره. بهش بگو مسلح بیاد و برگه ماموریتم پر کنه.» سعید به زحمت پاشد و رفت توی راهرو. تا هم یه آبی بخوره و هم به مجید بگه آدرسو برداره بیاره. ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar