سلام خاطره من برمیگرده به شب ۲۱ رمضان سال ۸۴. من و همسر و دخترم تصمیم گرفتیم برای مراسم احیا بریم مصلای شهرمون، وقتی رسیدیم اونجا همسرم ما رو جلوی ورودی خانمها پیاده کرد و گفت بعد از مراسم بیایید سر اون کوچه روبرویی.و خودشم رفت قسمت اقایون.بعد از مراسم من و دخترم اومدیم سر قرار و منتظر ایستادیم.اطراف مصلا خیلی شلوغ بود ولی خبری از شوهرم نبود یکساعتی اونجا موندیم، یواش یواش مردم هم پراکنده شدن و رفتن و فقط چندتا ماشین پلیس جلو در مصلی مونده بود،چند تا جوون هم جلوی یه مغازه نشسته بودن و سیگار میکشیدن که تو اون ساعت شب باعث ترس و دلهره من بودن.بعد از نیم ساعت پلیسها هم رفتن و در مصلی بسته شد دیگه به گریه افتاده بودم ،اخه شوهرمم رفته بود داخل همین ساختمون،مگه میشه اومده باشه بیرون و دنبال ما نیومده باشه😭 ،توی این فکرا بودم که دیدم اون چند تا جوون سر کوچه دارن میان سمتم😰....👇 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C188d7a5343 کانال ویژه ی میباشد🔞♨️