نزدیکای کربلا بودم که صدای خندهی کریه شیطان تو گوشم پیچید، به اطراف نگاه کردم، وااای خدای من در نقطهای دورتر جمع ابلیسان جمع بود... میخواستم ببینم اونجا چه خبره؟ دست مادر رو رها کردم و باسرعت به اون طرف حرکت کردم.. پدر و مادرم دوان دوان پشت سرم میومدن ...رسیدم به اون هالهی سیاه رنگ، دوتا زن محجبه بودند دستشون کاغذی بود برای تبلیغ چیزی، اطرافشون مملو از شیاطین کریه المنظر.....
اینداستان، منطبقبرمستندات واقعیست
داستانی مهیّج جذّاب و کاملا واقعی 😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f