هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
نگاهی به صفحه گوشی انداختم، دختر آقا محمد بود! با تعجب هدفون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _بله...الو؟!(حرف نمیزد) خانوم حسینی؟! صدای رعد و برق شنیده شد +سلام... _سلام، چیزی شده؟! باز ساکت بود. یه تای هدفون رو به گوش دیگم چسبوندم که حواسم به صدای امیر باشه _کاری داشتید؟ +اینجا...اینجا برق رفته!...من...من... صدای خش خش از هدفون شنیده میشد _شما چی؟! باز حرف نمیزد، فقط صدای نفس هاش رو میشنیدم؛ دقتِ نگاهم روی مانیتور بود و مردی که پشتِ شیشه ساختمون اومده بود و به بیرون‌نگاه میکرد _شما چی خانوم حسینی؟ با لحن آرومی جواب داد +من میترسم... بی اختیار یاد بحثِ و دعوای یه ساعت پیشمون افتادم و خندم گرفت _میترسید؟! از چی؟ به اون زبون درازتون نمیاد از ...میگم بچه اید! لحن آرومش در لحظه تبدیل شد به عصبانیت و داد زد +اصلا تقصیر خودمه، نباید زنگ میزدم به یه آدمِ مغرور از خود راضی! و قطع کرد! https://eitaa.com/joinchat/3203924165C39a540af7a