نگاهی به صفحه گوشی انداختم، دختر آقا محمد بود!
با تعجب هدفون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم
_بله...الو؟!(حرف نمیزد) خانوم حسینی؟!
صدای رعد و برق شنیده شد
+سلام...
_سلام، چیزی شده؟!
باز ساکت بود. یه تای هدفون رو به گوش دیگم چسبوندم که حواسم به صدای امیر باشه
_کاری داشتید؟
+اینجا...اینجا برق رفته!...من...من...
صدای خش خش از هدفون شنیده میشد
_شما چی؟!
باز حرف نمیزد، فقط صدای نفس هاش رو میشنیدم؛ دقتِ نگاهم روی مانیتور بود و مردی که پشتِ شیشه ساختمون اومده بود و به بیروننگاه میکرد
_شما چی خانوم حسینی؟
با لحن آرومی جواب داد
+من میترسم...
بی اختیار یاد بحثِ و دعوای یه ساعت پیشمون افتادم و خندم گرفت
_میترسید؟! از چی؟ به اون زبون درازتون نمیاد از ...میگم بچه اید!
لحن آرومش در لحظه تبدیل شد به عصبانیت و داد زد
+اصلا تقصیر خودمه، نباید زنگ میزدم به یه آدمِ مغرور از خود راضی!
و قطع کرد!
https://eitaa.com/joinchat/3203924165C39a540af7a