بیان خاطره ای قابل تأمل توسط استاد رحیم پور ازغدی
یک مسیحی آفریقایی ، طفلک تحت جاذبه حرفهای امام و انقلاب مسلمان شده بود و آمده بود ايران تا پزشکی بخواند.
دو سالی اینجا بود و بعد در رفت.
یکبار در سفری که به آفریقا داشتم او را دیدم ، گفتم چه شد؟چرا در رفتی؟
گفت من خیلی شنیده بودم از اسلام و انقلاب و امام ، فکر میکردم همه مردم شما مثل شهدا و مجاهدین و فداکاران هستند، به محض اینکه از فرودگاه وارد تاکسی شدم ، راننده تاکسی کلاهم را برداشت ، من را برد به جایی که نخواسته بودم و پول زیادی از من گرفت.
فردایش رفتم مغازه چیزی بخرم به قیمت بالایی به من فروخت که بعداً رفتم مغازه دیگری متوجه شدم قیمتش خیلی پایین تر است.
یعنی هر لحظه باید مراقبت میکردم که کسی کلاهم را برندارد.
آقا اینقدر من از حرف او خجالت کشیدم که حد نداشت.
میگفت شما که قشنگ ترین حرف هاى دنیا را میزنید چرا اینطوری زندگی ميکنيد!!
میگفت من به عشق حرف های شما آمدم وقتی شما اینجوری عمل میکنید چرا من این همه راه را بلند شوم بیایم انجا!!
اینجا ممکن است مردم همان کارها را انجام دهند اما لااقل در کنار ننه بابایم هستم و مشکلات غربت را لازم نیست تحمل کنم.